دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

"به یاد یکی از آن بحث‌های بسیار خسته‌کنندة دورة دبستان افتادم. یکی از بچه‌ها می‌گوید زمین مسطح است. من می‌گویم زمین یک گوی کروی است. بحث‌مان می‌شود: مسطح است. نه، مسطح نیست. چرا‌، مسطح است. نه، نیست. چرا، هست. نه، نیست. بن‌بست. ما به یک بن‌بست رسیده‌ایم. کوهن برای داوری وارد می‌شود. او به ما می‌گوید که واقعیتی در کار نیست. شما از پارادایم‌های مختلفی آمده‌اید: پارادایمِ زمین مسطح و پارادایمِ گوی کروی. برای هر یک از شما نام "زمین" معنای متفاوتی دارد و نمی‌توانید این معانی را با یکدیگر مقایسه کنید. مرجع مشترکی وجود ندارد. اما صبر کنید ببینم. زمین چه می‌شود؟ زمین! این جسم فیزیکی که در فضا شناور است. آیا این جسم مسطح است، یا یک گوی کروی است؟ یا اگر زمین نه مسطح است و نه کروی، پس به من بگو که چگونه است. زمین باید یک شکلی داشته باشد.

فکر می‌کنم آن کودک دبستانی، اگر به اندازة کافی عصبانی شود، می‌تواند من را خفه کند. هنگامی که همه چیز به ضرر شماست، پاسخ هامپی دامپی به آلیس وجود دارد. (هامپی دامپی با لحنی تحکم‌آمیز گفت: ""وقتی از یک واژه استفاده می‌کنم، فقط به آن معناست که من اراده می‌کنم، یعنی نه کمتر و نه بیشتر.") و استدلال جاسیگاری وجود دارد. ...


یک مثال دیگر‌ برای کسانی که واقعا بر این باورند که صدق ذهنی یا نسبی است: از خودتان این سوال را بپرسید: آیا در یک جنایت گناه نهایی یا بی‌گناهی به ذهنیت بستگی دارد؟ آیا نسبی است؟ آیا ذهنی است؟ هیئت منصفه ممکن است شما را به جرمی که مرتکب نشده‌اید، متهم کند. با این حال شما بی‌گناه هستید (امکانش هست. نظام حقوقی آکنده از خطاهای قضایی است) اما ما معتقدیم واقعیتی وجود دارد. شما یا این جرم را مرتکب شده‌اید یا نشده‌اید. همین و بس.

اگر در اتاق اعدامِ تگزاس شما را به یک صندلی الکتریکی (این روزها تخت تزریق سم) بسته باشند، هیچ چیز نسبی در مورد آن وجود نخواهد داشت. تصور کنید شما بی‌گناه هستید. تصور کنید هیچ گاه در صحنة جرم نبوده‌اید. فرض کنید شما [در زمان جنایت] در رختخواب خواب بودید. آیا شما با این ادعا موافق هستید که برای این پرسش که آیا شما مجرم یا بی‌گناه هستید، پاسخی قطعی وجود ندارد؟ چیزی به نام صدق یا کذب مطلق وجود ندارد؟ یا فریاد می‌زنید، "من این کار را نکردم. من این کار را نکردم؟" کشیش پست مدرن (شاید تامس کوهن با لباس کشیش‌ها) که برای انجام تشریفات پیش از مرگ آمده است، ادعا می‌کند: "همه چیز به چشم‌انداز شما بستگی دارد، این طور نیست؟" یا می‌پرسد: " شما در کدام پارادایم هستید؟، اما گمان نکنم این کاهن آرامش چندانی برای شما ایجاد کند."p 165


 2018:Errol Morris

البته این شیوه بحث نسبی گرایان را عصبانی می کند. آنها بیشتر تمایل دارند در مورد واژه ها و اصطلاحات و متون پیچیده بحث کنند تا بتوانند در فضایی پر از ابهام و ایهام این طور مثالها را نادیده بگیرند.

برای همین پاسخ آنها این است که بحث به این سادگی ها نیست. نخست باید تفسیری دقیق از متن فلان کتاب به دست بیاوریم. اما در برابر این ترفند نسبی گرایان باید مقاومت کرد. چون چنین تفسیر دقیقی اصلا وجود ندارد. فقط لفاظی های بی پایان و نتیجه های دلبخواهانه هستند که وجود  دارند.



۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۸:۲۶
رضا صادقی

 نورتُن وایز[1] از 1991 تا 2000مدیر برنامة تاریخ و فلسفة علم در پرینستون شد، برنامه‌ای که مدیر آن در دهة 1970 کوهن بود. او در گفتگوی خود با موریس این گونه از کوهن یاد می‌کند:


وایز: وقتی کوهن شروع می‌کرد به پُک زدن به سیگاری که تازه روشن کرده بود، روش سیگار کشیدن او را به یاد دارید؟ او  بخشی از یک جمله را می‌گفت، وسط جمله سخنش را قطع می‌کرد، شروع به پک زدن به سیگار می‌کرد، و طوری پک می‌زد که نیمی از سیگار را تمام می‌کرد. چه سیگار کشیدنِ عجیبی. سپس دوباره جمله را ادامه می‌داد. من با تصویر کاملا روشنی به یاد دارم.

موریس: من کوهی از خاکستر و ته سیگار را به یاد می‌آورم.

وایز: همة آن در یک جلسه جمع می شد.

موریس: آه، بله.

وایز: این همان چیزی است که من نیز به یاد می‌آورم. من هرگز کسی را ندیدم که قبل یا بعد از کوهن تا این اندازه سیگار بکشد. البته، تقریبا بیماری ریوی او را کشت.

موریس: من اغلب فکر می‌کنم جذابیت سیگار کشیدن در این است که جهان را به سه بخش تقسیم می‌کند. شما هستید، سیگار هست، و همة چیزهای دیگر می‌شوند جاسیگاری. [ موریس در جاسیگاری  توضیح می دهد که کوهن در واقعیت جهان خارج تردید داشت و در این جا به همین مطلب اشاره می کند که اگر او به جهان خارج هم باور داشت آن را در حد یک جاسیگاری بی اهمیت تلقی می کرد]


وایز: خوب است، سیگار کشیدن برای من یادآور خشکی و سختی سمینارهاست. همه عصبی بودند. از همان ابتدا این طور بود و سپس در سمینارهای بعدی تداوم داشت. چیزی که بیش از همه نمود داشت سختی و شدتی بود که کوهن، با زمینه‌سازی کاملی که برای آن انجام می‌داد، عامل آن بود، و سپس از همه همین انتظار را داشت. مطمئنا افرادی که مانند کوهن به شیوة بسیار متمرکز و دقیق مطالب را می‌خواندند و تحلیل می‌کردند، بسیار نادر بودند، در سمینار که هیچ کس این طور نبود. یک نوع رابطة خصمانه حاکم بود. شما به چالش کشیده می‌شدید که سخنی بگویید یا نظر بدهید. و به یک نظر بلافاصله واکنش نشان داده می‌شد؛ ممکن بود مورد موافقت قرار گیرد، اما اغلب این طور نبود و مورد چالش قرار می‌گرفت. برای من این بدان معناست که این رابطه، در حالی که در طول سال‌ها نزدیک و جدی بود، همیشه خصمانه بود. برای من بسیار مهیج، اما گاهی آزاردهنده بود. گاهی بسیار آزاردهنده بود. تا آخر عمر، درست قبل از اینکه او از دنیا رفت، من با او در این مناقشة تفسیر درگیر بودیم.

"مناقشة تفسیر"؟ چه تعبیر عجیبی! اما به گونه‌ای مناسب کوهن را توصیف می‌کند. [و بیشتر فیلسوفان معاصر را؟]




وایز:  من [در کلاس کوهن و با روش کوهن] متوجه شدم مجبورم یاد بگیرم به شیوة متفاوتی کار کنم. مجبور بودم یاد بگیرم جمله‌ها را به شیوة دیگری بنویسم. من مجبور شدم یاد بگیرم این را که چگونه یک متن از یک خط به خط بعدی در یک صفحه جریان پیدا می‌کند، تفسیر کنم.

موریس: اما آیا شما فقط در مورد مطالعة دقیق صحبت نمی‌کنید؟

وایز: همینطور است.

چه کسی با آن مخالف است؟ مطالعة دقیق کاملا قابل ستایش است. مطالعة دقیق یعنی اگر متنی را با دقت بخوانید می‌توانید آن را بفهمید. قیاس‌ناپذیری یعنی اگر با پارادایمی که متن در آن نگاشته شده، زندگی نکنیم، هرگز نمی‌توانیم آن را بفهمیم. این استدلال بیش از آنکه در مورد تاریخ باشد، در مورد امکان تاریخ است.


این بخشی از گفتگوی موریس با جانشین کوهن در پرینستون است. آنچه برای من جالب بود:

1- مناقشة تفسیر معضل اصلی فلسفه و مانع اصلی رشد آن است. الان موضوع فلسفه تفسیر متون مبهم و بی پایانی است که هیچ کس به تمام آنها مسلط نیست. یک زمانی بود که دیگران زبان اهل فلسفه را نمی فهمیدند. اما اکنون اهل فلسفه نیز زبان یکدیگر را نمی فهمند. هر کس متون و زبان خودش را دارد. خواندن این متون بد نیست. اما فلسفه چیز دیگری است. آیا نمی توان در کنار مناقشه تفسیر همچنین رشته ای داشت  که جدای از این متون و اصطلاحات به موضوع اصلی فلسفه یک وجود بما هو وجود بپردازد؟ آیا فلسفه از آن دانش‌هایی نیست که همیشه باید از نقطة صفر شروع شود؟


2-

 آنچه به عنوان نتیجة فلسفه کوهن مطرح شد مطالعه دقیق بود یا قیاس‌ناپذیری؟ از نظر موریس در آثار کوهن آمیزه ای از این دو وجود دارد.

 این روش در فلسفه بسیار رایج است که مطالب بسیار روشنی که هیچ کس با آن مخالف نیست در کنار مطالب بسیار دوپهلو و مبهم  قرار میِگیرد و مخالفت با بخش دوم مخالف با بخش اول تلقی می شود. در اینجا موریس به  قیاسِ ناپذیری مثال میِ زند که با آنچه مطالعه دقیق نام دارد خلط شده است. اینکه یک متن را باید دقیق خواند و به تمام زوایای آن و به ویژه به سیاق و پیش فرضها توجه کرد مطلب روشنی است که هیچ مخالفی ندارد. اما قیاسِ ناپذیری چیز دیگری است که انکار آن مستلزم انکار مطالعه دقیق نیست و پذیرش آن به نسبیت مطلق ختم می شود.




[1] Norton Wise

[2] William Thomson [Lord Kelvin]


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۱۱
رضا صادقی

 

 

ویلهلم و. اوستن در قرن 19 ادعا کرد که به اسب خود که هانس باهوش Clever Hans نام داشت شمارش یاد داده است. در آزمایش‌ها اسب با دیدن هر عددی به همان تعداد سم‌های خود را زمین می‌زد. هانس حتی به این پرسش که چند مرد در بین جمعیت کلاه دارند جواب می داد. اما بعدا یک روانشناس متوجه شد که اسب به شیوه‌ای شرطی شده است که بعد از هر پرسشی سم خود را مدام به زمین می‌زند و مربی او یا فردی در بین جمعیت به شیوه‌های خاصی که معمولا ناخودآگاه است، زمان توقف این کار را به او یادآوری می‌کند. (این مطلب زمانی فاش شد که هانس در بین جمعیتی قرار گرفت که هیچ کدام از افراد حاضر جواب سوال را نمی دانستند! در چنین موقعیتی هانس هم جواب را بلد نبود.)

 

 

 

چامسکی استدلال می‌کند اینکه حیوان از ظرفیتی چون زبان برخوردار بوده، اما تاکنون از آن استفاده نکرده، مثل این ادعا که انسان می‌تواند پرواز کند اما تاکنون از این قابلیت خود استفاده نکرده است، یک معجزة تکاملی است.

 

 

نیم چیمپسکی Nim Chimpsky نام شمپانزه‌ای است که ربرت تریس در ۱۹۸۱ در خصوص امکان آموختن زبان با او کار کرد. نیم در طول چند سال پاره‌گفتار‌های زیادی را آموخت که بیشتر آنها دو کلمه‌ای بود. اما تحلیل دقیق تریس نشان داد که بیشتر عبارت‌هایی که نیم به کار می‌برد، در واقع تکرار چیزی است که او قبلا از راه محرک و پاسخ آموخته بود. تریس نتیجه گرفت که نیم حتی شکل ابتدایی آگاهی از نحو زبان را نیز نشان نداده است. اگر نیم گاهی جای واژه‌ها را تغییر می‌داد به این دلیل بود که شکل صحیح قواعد دستوری برای او رجحان نداشت. او نمی‌توانست نشانه‌ها را در جمله ترکیب کند و عبارت‌های جدید بسازد و قادر نبود توانایی‌هایی را که آموخته بود به سایر میمون‌ها آموزش دهد. نیم فقط یادگرفته بود با تکرار یک صوت خاص یک خوراکی خاص را دریافت کند و هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که نشان دهد او معنای این اصوات را می‌فهمد.

 

 

چامسکی معتقد است آزمایشها در مورد نیم نیز چیزی جز خودفریبی نبود و این شامپانزه نیز مانند هانس باهوش یک کلاهبرداری علمی بود. از نظر چامسکی:

 

 

«شواهدی بسیار قوی وجود دارد که میمون‌ها حتی نمی‌توانند مفهوم یک نام را بسازند. اگر به کتاب‌هایی که راجع به نیم چیمپسکی[1] نوشته شده نگاهی بکنید، [در ابتدا] تصور می‌شد که در مجموع موفقیت فوق العاده‌ای بود. تا اینکه در نهایت وقتی آنها به نقطه‌ای رسیدند که مجبور شدند آزمایش‌ها را پایان دهند، یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی، کل فرایند را گام به گام تحلیل کرد. آنها آزمایش‌گرهایی بسیار دقیق بودند. آنها می‌دانستند که چه کار می‌کنند، و آنها شواهد بسیار خوبی را گردآوری کردند؛ پروتکل ها بسیار عالی بود. او سراغ چهارچوب‌ها رفت و متوجه شد که هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. آنها خودشان را فریب داده بودند. مانند داستان کلور هانس[2] بود. آنها ناخودآگاه به شیوه‌ای اشاره می‌کردند که میمون می‌توانست متوجه شود و سپس واکنش نشان دهد. بخش دیگر این بود که خودشان را در تفسیرهای خود از نشانه‌هایی که او تولید می‌کرد، فریب می‌دادند. نیم، با تمام آموزش‌ها، هرگز قادر به درک این مفهوم نبود که یک کلمه مثل "موز" به میوه اشاره دارد. او از نمادی که آزمایش‌گرها آن را "موز" می‌‌نامیدند استفاده می‌کرد، اما هیچگاه از این نماد مانند مفهوم یک نام استفاده نکرد.»

 

در واقع یک تفاوت اساسی حیوان با انسان در این است که حیوان برای چیزها و افراد اطراف خود اسمی انتخاب نمی کند. یعنی هر چه به یک حیوان اسم ها را آموزش دهیم او اسم ها را یاد می گیرد اما اسم گذاری را یاد نمی گیرد. اگر یک حیوان برای صاحب خود یا برای فرزند خود نام انتخاب می کرد امکان گفتگو فراهم می شد!

 

 

هیوم در آثار خود با اینکه توانایی‌های عقلی انسان را تضعیف و یا حتی انکار می‌کند، اما در عوض از توانایی‌های عقلی و منطقی حیوانات دفاع می‌کند. (او که تجربه‌گراست هم در رساله و هم در پژوهش فصلی را به دفاع از عقل حیوانات اختصاص می‌دهد!)

در دوران معاصر نیز نادیده‌گرفتن توانایی‌های انسان و مبالغه در مورد توانایی‌های حیوان شرط تداوم بقای داروینیسم است. (به هر حال یا انسانها باید  حیوان  شوند یا حیوانها  انسان!)

چامسکی می‌گوید:

«در کتاب منشا انواع یک بند مشهور هست که همه آن را مدام نقل می‌کنند که داروین در آنجا می‌گوید اگر آنچه تطور یافته با گام‌های بسیار کوچک و تقریبا غیر قابل تشخیص، تطور نیافته باشد -اگر با انتخاب طبیعی تطور نیافته باشد، اگر این درست نباشد - کل نظریة من فرو می‌ریزد.[1] الان معلوم شده که این درست نیست. جهش‌های بسیار کوچک یا حتی تغییراتی در نحوة کارکرد سازوکارهای تنظیم‌کننده وجود دارد که منجر به تفاوت‌های قابل مشاهدة بسیار بزرگی می‌شود. این سی سال است که شناخته شده است. زیست‌شناسی مدرن دیگر آن را شگفت‌آور نمی‌داند. در مورد انسان، یک راز کلی وجود دارد. ما نمی‌دانیم که چگونه نظام‌های نمادین انسانی با ویژگی‌های خاص خود تطور یافته است.»

 

[1] . از آنجا که انتخاب طبیعی تنها با انباشت تغییرات جزئی و پیوسته و مطلوب عمل می‌کند، نمی‌تواند تغییرات بزرگ یا ناگهانی ایجاد کند؛ انتخاب طبیعی تنها می‌تواند تغییراتی کوتاه و تدریجی ایجاد کند.

 

 

Darwin, On the Origin of Species, p. 492.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۵
رضا صادقی

 

 بازی «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است» یک بازی بسیار پرطرفدار است که نخبگان و انسان‌های برجسته را سرگرم می‌کند. دانشجویان فلسفه می‌دانند که در این بازی به جای ویتگنشتاین نام بسیاری از فیلسوفان دیگر را نیز می‌توان گذاشت. (یا حتی نام دیدگاهها را، مثلا ایدئالیسم در واقع به این معنا نیست؛ یا ایدئالیستها در واقع این را نمی‌گویند) جذابیت بازی در این است که فیلسوفی انتخاب شود که بیش از همه مبهم سخن بگوید. 

در یک بحث فلسفی «x در واقع این را نگفته است» بیش از هر جملة دیگری تکرار می‌شود. 

 

ویتگنشتاین

موریس در این خصوص می‌نویسد «آدم یاد بازی‌ کامپیوتری «بزن تو خال» می‌افتد. فکر می‌کنید به هدف زده‌اید، اما هدف از جایی دیگر بیرون می‌آید. (بازی «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته» به همین شکل است. بازی نسبتا آسانی است. یک نفر ادعا می‌کند ویتگنشتاین چنین و چنان گفته است. شما پاسخ می‌دهید: «ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است.» این بازی همه را سرگرم می‌کند. هیچ  برنده‌ای هم ندارد. )

 

 

 

متاسفانه برای درک این بحث، باید به بازار مکارة تفسیر ویتگنشتاین وارد شد. نقل قول از بند 241 پژوهش‌های ویتگنشتاین است:

 

 

 "بنابراین شما می‌گویید که توافق انسانی مشخص می‌کند که صدق چیست و کذب چیست؟" آنچه صادق یا کاذب است چیزی است که انسان‌ها می‌گویند؛ و این در زبان انسان‌هاست که آنها توافق می‌کنند. این توافق در دیدگاه‌ها نیست، بلکه در شکل زندگی است."

 

 

برای این عبارت، مانند بسیاری از عبارت‌های دیگر در پژوهش‌های فلسفی، به نظر می‌رسد تفسیرهای بی‌پایانی مطرح شده است. بخشی از مشکل این است که مفاهیم متنوع بسیاری معرفی شده‌اند - توافق، صدق، شکل زندگی. یک قوطی عطاری پر از مفاهیمی مبهم که شاید با هم ارتباط داشته باشند و شاید هم نداشته باشند. این مشکلات با چگونگی طرح استدلال همراه می‌شوند: ویتگنشتاین با خودش بحث می‌کند. بند 241 با پاسخ به یک مخاطب فرضی آغاز می‌شود. "بنابراین شما می‌گویید که توافق انسانی مشخص می‌کند که صدق چیست و کذب چیست؟" آیا ویتگنشتاین با خودش مصاحبه می‌کند؟[2] سپس سخن خودش را تصحیح می‌کند. "این توافق در دیدگاه‌ها نیست، بلکه در شکل زندگی است."

 

 

این عبارت گیج کننده است. دست کم برای من. شکل زندگی دقیقا چیست؟ آیا فرهنگی است؟ آیا بیولوژیک است و در DNA ما؟ و توافق چیست؟ گروهی از مردم دست می‌دهند و در مورد چیزی توافق می‌کنند؟ اعضای یک فرقه توافق می‌کنند که روی کلاه خود منگوله بدوزند؟ فیزیکدان‌ها در مورد جرم بوزون هیگز توافق می‌کنند؟ و صدق چه می‌شود؟ آیا چیزی با صرف توافق صادق می‌شود؟ و اگر چنین است، آیا ویتگنشتاین شیفتة نسبی‌گرایی است؟

 

 

بندهای قبل و بعد در پژوهش‌ها [برای روشن شدن این ابهامات] هیچ کمکی نمی‌کنند. آنها صرفا رازها را عمیق‌تر می‌کنند.»

 

 

 

دست کم بخش زیادی از بحث‌های فلسفی بازی‌هایی زبانی هستند که هیچ پاسخ قطعی برای آنها وجود ندارد. این بازی ها در دوران مدرن کارکردی شبیه بازی‌های کامپیوتری دارند. انسان را از جهان هستی و به ویژه از مناسبات قدرت غافل می کند. به عنوان نمونه هیلاری پاتنم از فعالان ضدجنگ بود. اما او از وقتی که پشت دستگاه تایپ مجهز خود نشست و در مورد «معنای معنا» تامل کرد و نوشت، دیگر هیچ وقت فرصت نکرد در  اجتماعات ضد جنگ حاضر شود. جنگی که جان دو میلیون ویتنامی را گرفت. 

بنابراین حق با موریس است که بازی‌ها، به ویژه بازی‌های زبانی، همه را سرگرم می‌کند. اما در اینکه «هیچ برنده‌ای وجود ندارد» با موریس موافق نیستم.  کسانی که این بازی‌ها را طراحی می‌کنند چه؟

 

 

[2] . کریپکی در کتابی که در خصوص ویتگنشتاین دارد به این مطلب اشاره می‌کند: "باید توجه داشت که پژوهش‌های فلسفی یک کار فلسفی نظام‌مند نیست، که نتایج، وقتی به طور مشخص اثبات شدند، نیازی به بحث مجدد نباشد. در عوض، پژوهش‌ها به عنوان یک دیالکتیک دائمی نوشته شده است، در حالی که نگرانی‌های مکرر، که از زبان یک مخاطب فرضی بیان می‌شوند، هرگز به طور قطعی پایان نمی‌پذیرند. "

موریس اثار ویتگنشتاین را با لکه‌های رورشاخ مقایسه می‌کند. لکه‌های جوهری که در تست‌های روانشناسی به کار می‌روند و بیمار باید تفسیر خود از آنها را بیان کند. او در این خصوص می‌نویسد:

«نسبت کریپکی با پژوهش‌های فلسفی درست مانند نسبت بیمار با لکه‌های رورشاخ در یک طنز قدیمی است. اگر یادتان باشه آن شوخی قدیمی این است که بیمار توصیف‌هایی رکیک برای هر یک از لکه‌های رورشاخ مطرح می‌کند و پزشک می‌گوید: "شما وسواس دارید." و بیمار می‌گوید: "منظورتان چیست، که من وسواس دارم، آقای دکتر؟ این شما هستید که این همه تصاویر کثیف دارید. "بنابراین، کریپکی تصویری کثیف از پارادوکس شکاکانه را در این متن می‌بیند که هیچ یک از شاگردان مستقیم و خصوصیِ نویسندة این متن، آن را ندیده است و من خودم باید اعتراف کنم که هیچ چیز غیر از لکه‌های جوهر نمی‌بینم. بنابراین من آمادگی دارم که افتخار کشف پارادوکس شکاکانه را به کریپکی بدهم و نه به لودویگ رورشاخ. [موریس با تلفیق اسم ویتگنشتاین با اسم رورشاخ تأکید می‌کند که ویتنگشتاین صرفا تصاویری شبیه تست لکه‌های جوهر طراحی کرده است که کریپکی نیز مانند هر فیلسوف دیگری برداشت خودش از آن را بیان می‌کند.]

 

 

 

Wittgenstein on Rules and Private Language (1982), p. 3.

 

 

 

 

 

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۶
رضا صادقی

ارول موریس تخیل مدرن را گرفتار «بیش‌فعالی» می‌داند. تخیل بیش فعال برای فرار از واقعیت، از کاه کوه می‌‌سازد تا کوه‌ها را نبیند. تخیل بیش فعال شبیه بانکی است که پول بدون پشتوانه چاپ می‌کند. در این صورت با حجم زیادی از ایده ها و اندیشه های بدون پشتوانه روبرو خواهیم بود که تورم ایجاد می‌کنند و در تمام ساحت‌های فکری مانند انسان‌شناسی و جهان‌شناسی دچار بحران خواهیم شد. 





مثالی که موریس بررسی می‌کند بسیار تکان‌دهنده است. او فیثاغورس را به عنوان یک شخصیت تاریخی بررسی می‌کند. اصل اساسی فیثاغورس این بود که همه چیز عدد است. این اصل چه از زبان یک اندیشمند شنیده شود و چه از زبان یک انسان روان‌پریش در هر صورت کاملا خطاست. راسل بزرگترین نابغه‌ای که می‌شناخت فیثاغورس بود. اما موریس  در مصاحبة با بورکرت که در  خصوص ریاضیات باستان کتابی مرجع با عنوانافسانه و دانش نزد فیثاغوری‌های باستان نگاشته است، در مورد شخصیت فیثاغورس به نتیجة متفاوتی می‌رسد. (گفتگو در مورد این افسانه است که فیثاغورس زمانی که متوجه شد هیپاسوس برهانی را که برای مکتب فیثاغورس مشکل‌ساز است فاش کرده است،  او را به دریا می‌اندازد و غرق می‌کند.): 

 

«بورکرت:  اطلاعات ما در مورد فیثاغوری‌ها به شکل خیلی نا‌امیدکننده‌ای ناچیز است. همچنین در مورد هیپاسوس. حتی از زمانی که من کتاب خودم را نوشتم، فکر نمی‌کنم شواهدی جدید به دست آمده باشد. کتیبه‌ای با داده‌های قابل اطمینان وجود ندارد. در مورد سقراط نیز مشکل مشابهی وجود دارد، اما برای سقراط متون شاگردان مستقیم او یعنی افلاطون و گزنفون موجود است. اما هیچ متنی از شاگردان مستقیم فیتاغورس نداریم. این وضعیت تاریخی ناامیدکننده‌ است.

موریس: ناامیدکننده؟

بورکرت: آه، بله ما اطلاعات تاریخی بسیار ناچیزی داریم.

موریس: موریس: و در عین حال این افسانه هیپاسوس در طول سال‌ها مشهور شده است. مردم آن را می‌گویند، دوباره تکرار می‌کنند و دوباره بازگو می‌کنند. چرا؟

بورکرت: چون افسانه‌ها دلپذیر هستند. به جای فکر کردن در این مورد که نامعقول چیست، ما می‌توانیم دربارة افسانه‌ها فکر کنیم. اما باید به یاد داشته باشیم افسانه‌ها کاملا از واقعیت جدا هستند.

در اینجا خلاصة اندیشه‌های بورکرت را مرور می‌کنم. در مورد هم هیپاسوس و هم فیثاغورس اطلاعات ناچیزی وجود دارد. اسنادی باقی نمانده است. نوشته‌ای از فیثاغورس یا هیپاسوس باقی نمانده است. این دو را فقط بر اساس نوشته‌های دیگران می‌‌شناسیم. جزئیات ناقص و تکه تکه هستند. هیپاسوس شاید غرق شده باشد و شاید نشده نباشد. فیثاغورس ممکن است ریاضیدان باشد و ممکن است نباشد. شاید او فقط یک خل و چل بوده باشد. شاید او پیش از جیم جونز[1] همراه با اعضای فرقة خود که متخصص معانی رمزی اعداد بودند، نوشیدنی سمی نوشیدند. این تقابل در دو تصویر دورة رنسانس از فیثاغورس به خوبی به چشم می‌آید: یک نقاشی از رافائل با عنوان دانشکدة آتن (حدود 1509-1510) و یک نقاشی از روبنس، با عنوان فیثاغورس حامی گیاهخواری (حدود 1618-1619). فیثاغورس در اثر رافائل یک اندیشمند، یک معلم و یک ریاضیدان آرام و متفکر است؛ در روبنس، او بیشتر شخصیتی عیاش و دغل‌باز دارد، درست مانند پیشوای تمام عیار یک فرقه. دو هزار سال پس از زندگی فیثاغورس، مردم هنوز دربارة او اشتباه می‌کنند. فیثاغورس واقعی چه کسی بود؟ اندیشمند بود یا رذل و پست؟

از نظر بورکرت فیثاغورس، "یک شخصیت کاملا قابل مشاهده که در روشنایی تاریخ ایستاده باشد، نیست. ... از همان ابتدا، نفوذ او عمدتا در فضایی پوشیده از اعجاز، رازآلودگی و الهام است. ... افسانه‌های پیشادانشِ دوران باستان که مبتنی بر مرجعیت فرابشری است و در تعهد آیینی ابراز می‌شوند، توسط فیثاغورس پایه‌گذاری نشدند، اما او آنها را احیا کرد یا دوام بخشید.»[2] او فیثاغورسِ روبنس است، نه فیثاغورسِ رافائل.»


من در مورد فیثاغورس تاریخی قضاوتی ندارم. یا حتی یبیشتر دوست دارم او یک ریاضیدان بزرگ باشد که مانند بسیاری از ریاضیدانها به عرفان نیز گرایش داشت. اما در مورد بیماری بیش‌فعالی تخیل در غرب مدرن با موریس موافق هستم و با این سخن بورکرت که افسانه‌ها دلپذیر هستند و خیلی راحت جای عقلانیت را می‌گیرند. به همین دلیل است که برای عموم مردم هنوز هری پاتر از پرفروش‌ ترین کتابهاست و حتی برای نخبگان نیز فیلسوفانی جذاب هستند که  تخیل را بر تعقل ترجیح می‌دهند و حتی علم را دارای ساختی اجتماعی تلقی می کنند.

[1] Jim Jones

جونز پیشوای فرقه‌ای افراطی در آمریکا بود که در سال 1978همراه با اعضای فرقة خود و خانواده‌هایشان که در مجموع 913 نفر بودند، به طور دسته جمعی با نوشیدن نوعی نوشیدنی Kool-Aid که با سم سیانور مخلوط بود، خودکشی کردند.

[2] . Burkert, Lore and Science in Ancient Pythagoreanism, “Preface to the German Edition.”


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۵
رضا صادقی

پاتنم در تاریخ فلسفه معروف است که مدام دیدگاه فلسفی خود را تغییر می‌دهد. دیدگاه‌های او اغلب با یکدیگر سازگار نیستند و پر از اشکال هستند. او در گفتگویی با موریس تغییر دیدگاه را سرگرمی و عادت خودش معرفی میکند!

راسل در تغییر دیدگاه و از یک شاخه به شاخة دیگر پریدن از پاتنم نیز جلوتر است. او حتی گاهی در یک کتاب یا در یک سخنرانی به راحتی از دو دیدگاه ناسازگار کمک می‌گیرد. او در بیان علت این کار یک تحلیل روان‌شناختی دارد که می‌توان آن را مکانیسم گریز از جنون نامید

از تحلیل راسل معلوم می شود پذیرش لوازم فلسفی هر کدام از مکاتب فلسفی مورد علاقة او جنون‌آمیز است و برای فرار از جنون باید  تمام آنها را داشت. فیلسوف با جمع این مکاتب در درون خود یک پارلمان از ترس‌ها می‌سازد. در این پارلمان هر ترسی که قصد داشته باشد بر فیلسوف غلبه کند توسط سایر ترس‌ها سرکوب می‌شود. این تحلیل راسل صرفا بخشی از روانشناسی فلسفه نیست و کلیدی برای حل این معماست که چرا حیات جامعة مدرن به تکثری از مکاتب فلسفی ناسازگار وابسته است. اینکه ما یک جسم هستیم دستخوش جبر جنون‌آمیز است و اینکه حاصل تصادف هستیم جنون‌آمیز تر، اینکه چیزی وجود دارد که آن را نمی شناسیم ترسناک است و اینکه همه چیز از سنخ تصور است ترسناک‌تر، و از همه ترسناک‌تر پوچی و نیستی است راه رهایی از تمام این ترسهای جنون آمیز جمع بین تمام این دیدگاهها وتشکیل پارلمانی از ترسهاست..    .

این تحلیل راسل در کتاب کابوس‌های افراد برجسته[1] مطرح شده است. موریس در مورد این کتاب می‌نویسد: «این کتاب داستانی تخیلی است که او آن را زمانی نوشت که برای پرداخت اقساط مهریة همسر دومش، در سختی بود."راسل می‌نویسد:"کابوس‌های زیر" ممکن است "نشانه‌های سلامت عقل" نامیده شوند:

در تنهایی هر نوع احساسات شدید جداگانه‌ای، دیوانگی است؛ سلامت عقل را می‌تواند سنتز دیوانگی دانست. ... مردی که آرزومند حفظ عقل در این جهان خطرناک است، باید در ذهن خود پارلمانی از ترس‌ها ایجاد کند که در آن هر ترسی به نوبة خود توسط همة ترس‌های دیگر احمقانه تلقی می‌شود.[2]

در بین کابوس‌های بی‌شمار‌ِ راسل، در پارلمان شخصی ترس‌هایش، "کابوس استالین"،"کابوس روانکاو"،"کابوس متافیزیک‌دان"،"کابوس دکتر بلدر"- فهرستی از اگر-آنگاه‌ها. و "کابوس اگزیستانسیالیسم" یافت می‌شود. اگر وجود مقدم بر عمل باشد و اگزیستانسیالیست جدای از ماهیت، وجود داشته باشد، چه؟ اگر او در یک اتاق تاریک هم نشسته باشد و هیچ کاری نکند، باز وجود دارد. در نهایت، اگزیستانسیالیست فریاد می‌زند: "من وجود ندارم. من وجود ندارم." کلاغ قصه‌ی‌ ما ظاهر می‌شود و با صدای شاعر فرانسوی استفان مالرمی[3] آواز سر می‌دهد که: «تو وجود داری. تو وجود داری. این فلسفة توست که وجود ندارد.»

راسل هیچ وقت فرصت نکرد «کابوسی پست‌مدرنیستی» بنویسد، اما تصور اینکه چنین کابوسی چه می‌تواند باشد، دشوار نیست. پست‌مدرنیستی روی صندلی نشسته است.

صدای شبح‌گونه‌ای بارها و بارها تکرار می‌کند"صدق وجود دارد. واقعیت وجود دارد." پست مدرنیست فریاد می‌زند: "نه، صدق و واقعیت وجود ندارند."صدا به شدت پاسخ می دهد:"البته که وجود دارند. و اگر شما باور نمی‌کنی، چرا از این پنجره بیرون نمی‌پری؟ ما در طبقة یازدهم هستیم.»

Errol Morris 2018THE ASHTRAY Or the Man Who Denied Reality


کتاب  کابوس‌های افراد برجسته اثری در حوزة روانشناسی فلسفه است. دراین شاخة  اهل فلسفه با انسان‌های عادی از نظر زبان، افکار، احساسات و رفتار مقایسه می‌شوند و تبیینی روان‌شناختی در خصوص تفاوت‌هایی که وجود دارد ارائه می‌شود. راسل دراین کتاب  با رویکردی فرویدی تلاش کرد تبیینی روان‌شناختی از تغییر مداوم دیدگاه‌های خودش ارائه کند. اثر او  الهام‌بخش  پژوهش‌های روانشناختی جدید در خصوص فراوانی خودکشی، جنون، هذیان و مالیخولیا در بین اهل فلسفه است.


[1] Nightmares of Eminent Persons

[2]Russell,Nightmares,(1955) introduction.

[3] Stéphane Mallarmé

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۸
رضا صادقی

بخشی از فصل سوم :


برای کوهن معنی واژه‌ها به طور بی‌وقفه در حال تغییر است. شما به مجموعه‌ای از معانی کاملا متفاوت دست می‌یابید، اما از این تغییر آگاه نمی‌شوید. چون معانی در دسترس شما نیستند. برای من این یک کابوس است، یک کابوس واقعی. مثل یکی از نمونه‌های دوزخی در آثار جورج لوئیس بورگس است. در واقع، کوهن شبیه یک نمونة معیوب از نمونه‌های بورگس است: نمونه‌ای بدون افسون، بدون طنز، بدون بازیگری.


بورگس در "کتابخانة بابل[1]"، در مورد "کتابخانة تب‌زده‌ای می‌نویسد که کتاب‌های آن به طور مداوم در خطر تبدیل به کتاب‌های دیگر هستند، به گونه‌ای که آنها همه چیز را تایید می‌کنند، همه چیز را انکار می‌کنند و همه چیز را به هم می‌ریزند و خلط می‌کنند، مثل دیوی مجنون و گرفتار هذیان». کوهن نیز کتابخانة بابل خودش را ساخت، نوعی استدلالِ خودویرانگر، که کوهن هرگز متوجه نشد خودویرانگر است. اگر معانی در حال تغییر هستند و پارادایم‌ها را نمی‌توان مقایسه کرد، چرا کوهن برای هر فردی یک جهان انفرادی فرض نمی‌کند. و در واقع، کوهن، حداقل در یک نمونه، به نظر می رسد این امکان را می پذیرد:


«من وسوسه شدم وجود دو توماس کوهن را در نظر بگیرم. کوهنِ شمارة 1 نویسندة دو مقاله در این مجموعه که در سال 1962 نیز کتاب "ساختار انقلاب های علمی" را منتشر کرد. کوهنِ شمارة 2 نویسندة کتاب دیگری با همین عنوان است که ...اینکه هر دو کتاب یک نام دارند نمی‌تواند کاملا اتفاقی باشد، زیرا دیدگاه‌هایی که بیان می‌کنند اغلب با هم همپوشانی دارند و در هر صورت، با واژه‌های یکسانی بیان می‌شوند. اما در جمع‌بندی بگویم که دغدغه‌های اصلیِ آنها، معمولا بسیار متفاوت است. آن گونه که منتقدان کوهن گزارش می‌کنند (که متأسفانه منبع اصلی آن نزد من موجود نیست)، کوهن شمارة 2 به نظر می رسد نکاتی را بیان کرده است که جنبه‌های اساسی موضع کوهن شمارة 1 را تخریب کرده است.»[2]

اما آیا این سوء استفاده از واژه‌ها نیست؟ آیا این کتاب متضمن دیدگاه‌هایی قیاس‌ناپذیر است یا یک فلسفة ناسازگار؟


این مطلب مرا به یاد یک نمونة دیگر از بورگس می‌اندازد. "پیر منارد، نویسندة دن کیشوت[3]." 

داستان در مورد دو نویسنده است. بورگس نویسندة خیالی دیگری را ترسیم می‌کند به نام پیر منارد، که تقریبا سیصد سال بعد از سروانتس، مجددا بخش‌های دن‌کیشوت را کلمه به کلمه تکرار (یا بازنویسی) می‌کند.» بورگس هشدار می‌دهد:

«کسانی که گمان کرده‌اند منارد عمرش را صرف نوشتن نوشتن یک دن کیشوت جدید کرده است، یادگار برجستة او را دست‌کم گرفته‌اند. مونارد نمی‌خواست که دن کیشوت دیگری بنویسد که مطمئنا به اندازه کافی آسان است. او می‌خواست همین دن کیشوت را تصنیف کند. به طور قطع نیازی به ذکر این نکته نیست که هدف او هرگز رونویسی مکانیکی از متن اصلی نیست؛ او قصد کپی کردن آن را نداشت. قصد تحسین‌برانگیزش این بود که صفحه‌هایی را بنویسد که –کلمه به کلمه- با کار سروانتس همخوانی داشته باشد.»


منارد درگیر پروژه می‌شود:

 «او تصمیم داشت از آن پوچی و بطالتی استقبال کند که در کمین تمام آثار بشری است؛ او وظیفه‌ای بی‌نهایت پیچیده بر عهده گرفت، کاری که از همان ابتدا بیهوده بود. او تمام وسواس خود را و شب‌هایش را که با دود چراغ روشن بود به تکرار یک کتاب به زبانی بیگانه اختصاص داد که در گذشته وجود داشته است. پیش‌نویس‌هایش بی‌پایان بود؛ او با سماجت تصحیح می‌کرد و هزاران صفحه دست‌نویس را پاره کرد تا هیچ کس از آنها باخبر نشود.»[4]


اما آن یک نکته:

ارول موریس در مقایسه کوهن با منارد،   از بطالتی خبر می دهد که  سرنوشت محتوم   تمام جهان‌بینی‌های بشری است.  غرب با توجه به سرنوشت جهان‌بینی‌های بشری، به پوچی و نهیلیسم دعوت می کند و شرق  به سکوت و حیرت و خضوع  در برابر هستی.

 






[1]The Library of Babel

[2] Kuhn, “Reflections on My Critics,” pp. 123–24.

فریمن دایسون، فیزیکدان نظری در موسسة مطالعات پیشرفته، می نویسد: "چند سال پیش به طور اتفاقی در کنفرانسی علمی با کوهن دیدار کردم و به او در مورد مهملاتی که به نام او رواج یافته است، شکایت کردم. او با عصبانیت واکنش نشان داد. با صدای بلند که همه‌ می‌توانستند در سالن آن را بشنوند، فریاد زد: «باید بفهمید که من کوهنی نیستم.»

Dyson, The Sun, the Genome, the Internet (1999), p. 13.

 

 

[3] Pierre Menard, Author of the Quixote

[4] Borges, “Pierre Menard, Author of the Quixote,” in Collected Fictions, pp. 91, 94–95.

 


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۵
رضا صادقی


موریس در مورد سوالی که کوهن را عصبانی کرد می‌نویسد:


از او پرسیدم:" اگر پارادایمها واقعا قیاس‌ناپذیر باشند، چگونه تاریخ علم ممکن است؟ آیا ما گذشته را تنها در پرتو زمان حاضر تفسیر نمی‌کنیم؟ آیا گذشته خارج از دسترس ما نیست؟ در این فکر بودم که" هر یک از ما چگونه می توانیم بدانیم که ماکسول چه افکاری داشت؟ و گفتم." مگر کسی که خود را خدا بداند؟ خودبزرگ‌بینی که فلسفه‌ای را می‌سازد و معتقد نیست که خودش باید پیرو آن باشد.» او سرش را با دستانش گرفت و گفت: "او می‌خواهد مرا بکشد. او دارد مرا می‌کشد.» سپس به من نگاه کرد و جاسیگاری را به طرف من پرتاب کرد و ناپدید شد. من قوس مسیر حرکت جاسیگاری را دیدم. گویی جاسیگاری منظومة شمسی او بود، با سیاره‌ها و سیارک‌ها (ته‌سیگارها) و گاز بین‌ستاره‌ای (خاکستر) که در حال گردش بودند. من فکر کردم، "یک لحظه صبر کن ببینم. دفتر اینشتین در همین نزدیکی است. اینجا موسسة مطالعات پیشرفته است.

من پاسخ کوهن را «استدلال جاسیگاری» می‌نامم. اگر کسی چیزی بگوید که دوست نداری، چیزی به سمت او پرتاب می‌کنی. ترجیحا چیزی بزرگ و سنگین با گوشه‌های تیز. شاید ما دربارة ماهیت معنا و واقعیت مشاجره کردیم. شاید هم فقط می‌خواستیم یکدیگر را بکشیم.

آیا کوهن مشکلات قیاس‌ناپذیری را نمی‌دید؟ من مطمئن نیستم. در واقع، به اعتقاد من او اسیر این مشکلات بود. شاید هم از اینکه احتمال خودبزرگ‌بینی را مطرح کردم برافروخته شد. نتیجة نهایی این بود که کوهن من را از پرینستون بیرون انداخت. او قدرت این کار را داشت و این کار را انجام داد. 

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۹
رضا صادقی

ارول موریس در مقدمة کتاب «جاسیگاری: مردی که واقعیت را انکار کرد»  (2018) به طور تلویحی می‌گوید تمدنی که حکیم و فیلسوفش تامس کوهن باشد حاکمش می شود دونالد ترامپ! 

او در مقدمه کتاب می نویسد:

«در همه جای اطاق خاکستر و ته سیگار پخش شد. جاسیگاری بلوری را تامس کوهن یکی از برجسته‌ترین روشنفکران قرن بیستم پرتاب کرد. آیا سر من را هدف گرفت؟ مطمئن نیستم، اما یادم هست که جاسیگاری به عمد و با نفرت به سمت من پرتاب شد. شاید تصور کنید این اتفاق در مکانی دورافتاده و احتمالا در زمان‌های دور رخ داده است. اما اشتباه می‌کنید. کاملا اشتباه می‌کنید. این پرخاشگری در موسسة مطالعات پیشرفته در پرینستون نیوجرسی[1]، رخ داد؛ مرکزی مستقل برای تحقیق نظری و پژوهش فکری که در سال 1930 تاسیس شده است؛ خانة علمی‌ افرادی مانند آلبرت انیشتین[2]، جان فون نویمان[3] و کورت گودل[4]. عدم تناسب بین جرم و محل ارتکاب جرم این رویداد را زننده‌تر می‌کند. وطن برخی از بزرگترین روشنفکران قرن بیستم، که از نامداراگری آلمان نازی فرار کردند محلی برای نامداراگری شد. فقط نامداراگری نبود، خشونت عملی بود.»


(کوهن در آن روزها مدام سیگار می‌کشید. تروبلوز را (که مارکی ارزانتر با نیکوتین کمتر بود) جایگزین کملز کرده بود و یکی پس از دیگری، شاید روزی شش یا هفت پاکت، می‌کشید. بدون نیاز به کبریت، سیگار جدید را با آتش ته سیگار قبلی روشن می‌کرد. خیلی زود کوهی از ته‌سیگارهای سوخته در یک جاسیگاری بزرگ بلوری جمع می‌شد. روز بعدی نیز کیمیای آتش و دود و خاکستر بر پا بود.)


«اعضای دولت ترامپ  ادعا می‌کنند که چیزی شبیه «واقعیت‌های بدیل» وجود دارند. خلاصه آنکه تاریخ در چنگ قدرتمندان است و ممکن است توسط آنها معرفی شود. امیدوارم این کتاب پادزهری برای این دیدگاه‌های مسموم باشد. صدق و رسیدن به صدق از نظر من بنیان تمدن و پیشرفت است. انکار چنین واقعیتی در نهایت شاید به شیوة جبران‌ناپذیری تمدن را تضعیف کند. 

بسیاری ممکن است در این کتاب  نوعی خصومت ببینند. در واقع همینطور است. من دفاع کوهن از ساخت اجتماعی واقعیت را عمیقا تخریب‌گر و حتی فاسد تلقی می‌کنم. قطعا او تنها فردی نیست که چنین باور‌هایی را ترویج می کند. اما من هنوز تحت تصویر کوهن قرار دارم که در دفتر خود در مؤسسة مطالعات پیشرفته نشسته است و در مورد فقدان پیشرفت در علم می‌نویسد و همزمان بمب‌ها بر خاورمیانه فرود می‌آیند. خواننده ممکن است تصور کند این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما از نظر من این دو پیوندی جدایی‌ناپذیر با یکدیگر دارند.»

 2018:Errol Morris

THE ASHTRAY

(Or the Man Who Denied Reality)



[1] Institute for Advanced Study in Princeton, New Jersey

[2] Albert Einstein

[3] John von Neumann

[4] Kurt Gödel

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۵۱
رضا صادقی

یکی از همکاران می گفت تجربه ثابت کرده است که قوم یهود قوم برتر هستند. چون با اینکه یهودیها جمعیت اندکی دارند، اما  تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل  یهودی بوده اند. ضمن آنکه یهودی ها در عمل نیز موفق بوده اند و توانسته اند مراکز اصلی قدرت و ثروت را تسخیر کنند.


سخن ایشان را که گوش می‌دادم به این مطلب فکر می کردم که در حوزة فلسفه علم نیز بیشتر مکاتبی که من می شناسم  حاصل اندیشة متفکرین یهودی بوده است (مثلا بیشتر پوزیتیویستها و متفکرین بزرگی مانند پوپر، کوهن و فایرابند یهودی هستند.)


اما آیا این دستاوردهای علمی و عملی دلیل برتری ذاتی و ژنتیک است و مثلا اعضای یک قبیله آفریقایی که فاقد این دستاوردهاست، نسبت به یهودیها،  قابلیتهای عقلی و انسانی کمتری دارند؟


 اگر یک گروه از مردم آفریقا متنی را به عنوان متن مقدس در اختیار داشته باشند که در طی چند هزار سال آنها را قوم برتر معرفی کند و به آنها اجازه دهد که برای رسیدن به  برتری هر جنایتی را انجام دهند، آیا در چنین فرضی احتمال زیادی وجود ندارد که آن قبیله پس از چند هزار سال تلاش بتواند به وضعیتی شبیه وضعیت کنونی قوم یهود برسد؟


واقعیت این است که قوم یهود در جهان کنونی در دو حوزة علم و عمل پیشتاز است. اما  این پیشتازی به دلیل برتری نژادی یا ژنتیک نیست و صرفا به این دلیل است که:


1-  چند هزار سال است که  متون مقدس این قوم به آنها تلقین می کنند که شما قوم برتر هستید و تقدیر خداوند این است که شما بر کل زمین مسلط شوید و همه ملتها برای بردگی شما خلق شده اند.


2- کتاب مقدس  قوم یهود به آنها اجازه می دهد که برای تسلط بر جهان از هر ابزاری استفاده کنند و  این کتاب بارها به قتل عام سایر اقوام امر می کند و قتل کودکان را برای رسیدن به سرزمین موعود مجاز اعلام می کند.


3-این قوم در سایر دوره های تاریخ نتوانسته است چنین درخششی را از خود نشان دهد و بنی اسرائیل حتی در متون مقدس خودشان  اغلب به عنوان قومی ضعیف و سرگردان و فاقد موفقیت معرفی شده اند.


بنابراین برتری کنونی قوم یهود نیز نه دائمی است و نه دلیلی بر برتری ژن اسرائیلی. این برتری صرفا به دلیل تلقینی چندهزارساله است  و به دلیل اینکه در رسیدن به این برتری نقض تمام قواعد انسانی و اخلاقی مجاز دانسته شده است.


روشن است که اگر یک قبیله آفریقایی نیز مانند قوم یهود  برتری خود را تقدیر خدا می دانست و هیچ محدودیتی برای رسیدن به این برتری نداشت، مانند قوم یهود بعد از چند هزار سال این موقعیت را پیدا می کرد که برای مدتی بر تمام منابع ثروت و قدرت و علم مسلط شود. 


البته از نظر علمی بخشی از اوصاف بدن انسان و حیوان، ناشی از ژنهاست. مثلا در جهان حیوانات قیمت، قدرت و سرعت یک اسب به نژاد آن بستگی دارد. در مورد انسانها نیز تا زمانی که از جسم بحث می کنیم بسیاری از خصوصیات جسم انسانی به ژنهایی بستگی دارد که مدام تغییر می کنند. اما آنچه ارزش انسان را تعیین می کند ژن نیست. ارزش انسان به اموری مانند علم، رفتار و اخلاق بستگی دارد. چنین اموری به تلاش اختیاری فرد بستگی دارند و بر اساس تصمیم فرد همیشه قابل تغییر هستند. 

بنابراین هیچ گروهی از انسانها بر گروهی دیگر برتری ندارند مگر به واسطة آنچه با اختیار خود کسب می کنند.



۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۳
رضا صادقی