دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «دست نوشته های سفر حج» ثبت شده است

 

از طبقات بالا که به دریای طواف نگاه کنی کاروان‌هایی را می‌بینی که همچو رودی که سرودخوان به دریا می‌ریزد، با لباس‌هایی یک رنگ به طواف وارد می‌شوند و در طول مسیر دعاهایی را به زبان عربی با مضمونِ طلب بخشش و قبولی اعمال همخوانی می‌کنند. آنها که قرار است با هم طواف کنند برای اینکه یکدیگر را پیدا کنند تکه‌هایی از پارچه‌های رنگی به لباس‌های خود سنجاق می‌کنند. رنگ این پارچه‌ها باید خاص و متفاوت باشد تا با رنگ پارچه‌های دیگر گروه‌ها اشتباه نشود. جمع این رنگ‌های خاص و متفاوت که در دایره‌های منظم می‌چرخند، همراه با رنگ چترهایی که روزهای آفتابی یا بارانی روی سر زائران است، از طبقات بالای مسجد رنگین‌کمانی دیدنی خلق می‌کند. گویی هر زایری از دیار خود از هر گل و برگی، رنگی متفاوت آورده تا وقتی دست به دامان آن آشناست، دامن حریر او پر از رنگ و طرح شود.

 تصویر این رنگ‌های روان که به هم می‌پیچند و می‌چرخند برای روستا آشناست. پاییز برگ‌های درختان در مسیر آب جمع می‌شوند. آب که در جوی روان می‌شود برگ‌هایی با هزار شکل و رنگ با آب همراه می‌شوند. دیگر آبی پیدا نیست. فقط کف‌های آب است و چرخ و رقص برگ و رنگ. برگ‌هایی که در بهار از آب زندگی گرفته‌اند، اکنون حرکت خود را هم از آب روانی دارند که دیده نمی‌شود.

در روستا آب که در جوی خشک روان می‌شود معنایش زندگی است. به کودکان روستا می‌گفتند اگر بتوانید لب آب را ببوسید پول پیدا می‌کنید. آنها به دنبال آب می‌دویدند و در قسمت خشک جوی می‌نشستند و منتظر آمدن آب زانو می‌زدند. آب که به آنها می‌رسید خم می‌شدند تا در سجده لب آب را ببوسند. اگر در یک رودخانه دو بار نمی‌توان پا گذاشت، لب جوی را یک بار هم نمی‌توان بوسید. پیش از آنکه لب‌های کودک روستایی به آب برسد، تا کمر غرق در آب شده است. اما او هیچ وقت نمی‌تواند لب آب را ببوسد. لب آب همیشه از لب‌های او جلوتر است.  شاید پولی که این بچه‌های روستا پیدا می‌کنند همین است که برای بوسیدن و بوییدن آب باید مثل برگ‌ها در آب روان شد. مثل این حاجی‌ها که با این چترهای رنگی در این آب روان می‌چرخند و به هوای آب حیات یک لحظه آرام ندارند.

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۵
رضا صادقی

پرستوها در طواف

«شما که هنوز اینجا هستید». این نخستین جمله‌ای است که هنگام دیدن پرستوهایی که اطراف حرم می‌چرخند به ذهنت می‌رسد. پرستوهایی که در پستوی‌ِ خانة خدا، لانه دارند و آواز آنها هنگام پرواز رمز و رازی پر از ناز دارد. گویی به زبان خودشان نیایشی را زمزمه می‌کنند و رد قدم‌های اهل طواف را «از خاک تا ستاره، تا آفتاب دنبال می‌کنند.» قرنها پیش صاحب کعبه با سنگ‌های کوچکی که در چنگال این پرنده‌ها بود سپاه ابرهه را نابود کرد تا معلوم شود «که این خانه صاحبی دارد».[1] حالا این پرستوها هنوز اینجا هستند و حکایتِ هیمنه و برتری سپاه فیل و سادگیِ شکست آنها را بازگو می‌کنند. آنها تقریبا بیشتر شبانه روز اطراف کعبه می‌چرخند و با بال‌های خود «سراسیمه باد را غربال می‌کنند» و با آواز خود به زائران یاد می‌دهند که با سنگی که در مشت کودکی مهاجر است، می‌توان بر ساز و برگ ابرهة زمان پیروز شد.

«چه طوافی و چه پروازی!

دور باد از حشمتِ معصومشان افسونِ صیادان.

خستگی از بالهاشان دور

وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور.»

در خانة خدا گربه‌ها هم هستند و کسی به آنها کاری ندارد. پروانه‌هایی هم هستند خاکی و سبک که شاید از ترس پرستوها ساعت‌ها بی حرکت به پردة کعبه می‌چسبند. آنها نیز با سکوت خود تو را به پردة کعبه می‌خوانند و به تو یاد می‌دهند که خاکی شوی و از پیلة خود بیرون شوی و مثل یک پروانه تا ابد به برق‌ِ چشمِ آن آشنا دل بدوزی تا از چشم‌هایش بشنوی «به پاس این همه راهی که آمدی، یک لحظه از رهایی منتظر توست.» اینجا خانة من است.«یک نفس از خویشتن آزاد باش.»

زیاد پیش می‌آید که بالاتر از پرستوها نیز در فاصله‌ای دور، در دل آسمان چند عقاب بال‌های خود را گشود‌ه‌اند و در اوجِ دوری، مستِ پروازند. شاید این عقابها به دنبال شکار کبوتر‌های حرم در آن نقطه از آسمان آرام می‌چرخند. اما هماهنگی چرخش آنها با طواف زائران دیدنی است و یادآور چرخش تمام جهان هستی بر حول علم و قدرتِ بی انتهای آن آشنای‌ِ بلندمرتبه است.  این احساس که تمام ذرات عالم در گردش هستند، طواف را دلچسب می‌کند. اینجا «به ذکرش هر چه بینی در خروش است.»گویی تمام جهان آوا و آهنگی است که انسان فقط در لحظة طواف با آن هماهنگ می‌شود. این آهنگِ کیست؟ آرامشی که در طواف است از همین هم‌آهنگی نیست؟ اگر انسان همیشه با این آوا هم‌آهنگ بود، آیا از کوه غم خودساخته‌ای که بر دوش دارد، چیزی می‌ماند؟

«هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند،

می گشاید گرة پنجره‌ها را با آه.»

 



[1] . انا رب الابل و انّ للبیت رب سیمنعه


۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۴
رضا صادقی

 

به کعبه که می‌نگری یادت می‌آید تو به صاحب این خانه تمام قیمت خودت را بدهکار هستی. پیش از آمدن خودت را که امانتی بود در دست تو، نابود کرده‌ای و حالا دیة یک انسان کامل را به او بدهکار هستی. خودی که او به تو امانت داده بود، جانی پاک و معصوم داشت. این همه زخم چرکین در روح نداشت. آن کودکی که او خلق کرد و به تو امانت داد، گرفتار طاعون حسادت و ریا و حرص و طمع نبود. جانش خانة شیطان نبود. آن آشنا از تو یک انسان طلب دارد. او تو را همانگونه که ساخته است، می‌خواهد. جدای از زخم عادتها. جدای از هیولای خشم و سیاهی شهوت. همانگونه که قبل از هبوط بودی. آیینة همة زیبایی‌های آن آشنا.

 

 

آن آشنا به اندازه‌ای بزرگوار است که حتی نمی‌پرسد: «با خودت چه کردی!». تا الان کجا بودی؟ کجا گم شد آن معصومیت؟ چرا این همه بلا سر خود آوردی؟ کجاست آن کودک معصومی که از من امانت گرفتی؟ او که این همه خسته و در هم شکسته و دلبستة به تاریکی‌ها نبود؟ چرا زیر خروارها حسد و خشم و شهوت زخمی و بیمار رها شده است؟ روان آرامی که به تو دادم، چرا این همه پریشان است؟ چرا زنجیریِ رنج است؟ آن قلب سلیم و صاف، چرا تیره و پر از زنگار است؟ و ... هزاران پرسش دیگری که هر مالکی از مستأجر خود می‌پرسد و مالک جهان از این همه انسان که مستأجر او هستند، هیچگاه نمی‌پرسد. این سخنان را حتی از نگاهش هم نمی‌خوانی.

 

 

وقتی به جای آن رخت‌های دوخته شده با تار و پودِ رنگ و چرک، لباس سفید احرام را می‌پوشی، یعنی قرار است یک بار دیگر متولد شوی. همان دست که تو را ساخت قرار است تو را از دست این غریبه‌ی وهم‌انگیز که یک عمر است مثل زالو خونِ وجودت را می‌مکد و آلوده می‌کند، رها ‌کند. آشنای کعبه از بس کریم است همه را می‌پذیرد و به خود جذب می‌کند. تا در خانة او هستی، مهمانِ سفرة او هستی. «بفرما! بسم الله! یک لقمه وجود.»

 

 

او کریم است. به او اعتماد کن. اگر خودت را با تمام وجود به او بسپاری به خود می‌آیی. او در لحظة طواف یک بار دیگر تو را خلق می‌کند. یک بار دیگر به تو اعتماد می‌کند و یک کودک معصوم در وجود تو به امانت می‌گذارد.[1] در طواف دمی هست که با نسیمی از نور همراه می‌شوی و سبکبار از خودت می‌گذری.

 

 

در طواف لحظه‌ای هست که تو دوباره خلق می‌شوی و همان کودک معصومی می‌شوی که بودی. خط خوردگی‌های دفتر مشق وجودت را با شبنم اشک پاک می‌کنی. دیگر سراغ کاغذباطله‌های وجودت را نمی گیری. آنها را در کوله باری از دلبستگی‌ها و خرت و پرت‌های تکراری پشت در خانة آن آشنا زیر کوهی از کفش‌های زائران گم می‌کنی و از این پس در دفتر پاکنویسی که این بار هم به حساب خدا خریده‌ای، زندگی را از سر سطر خواهی نوشت. طواف یعنی: نقطه، سر خط. «از این به بعد خودم را در «تو» خلاصه می‌کنم»

 

 

«ریشه های ما به آب،

 

 

شاخه های ما به آفتاب می‌رسد،

 

 

ما دوباره سبز می‌شویم.»

 

 

 

[1] . ای آنکه یبدل السیئات بالحسنات، کوهی از سیئات آورده ام.

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۸
رضا صادقی


طواف فقط یک حرکت نیست. در شهری که از آن آمدیم  همه در حرکت بودیم؛ اما حرکتِ ما نه محوری داشت، نه وحدتی و نه مقصدی. مثل برگهای خشک گرفتار بادهای پاییزی هر یک به جایی غریب می رفتیم. هر کس به دنبال چیزی بود که آن را فقط برای خود می خواست؛ یکی به دنبال ثروت، یکی به دنبال قدرت و دیگری به دنبال لذت. این هدفهای پوک و پوچ بیشتر باعث اختلاف و نزاع بود و وحدتی ایجاد نمی کرد. هر کس به دور خود می چرخید و از دیگری فرار می کرد. به جای اینکه نردبانی به آسمان بیابیم، ریسمان به آسمان می بافتیم. خستگانی بودیم که در سرای ما زمزمه ای نبود. نه هایی و نه هویی؛[1] اشباحی رنجور و سیاه  بودیم همه محو هیاهو و همهمه. و چه همهمة مبهم و مه آلودی. «آبها از آسیاب افتاده است. در مزارآباد شهر بی تپش، وای جغدی هم نمی آید به گوش. آه ها در سینه ها گم کرده راه، مرغکان سرشان به زیر بالها.»

 در شهرِ دنیا به جای این ستونهای مهتابی، شعله هایی از دود و آتش بود و به جای آواز سبز این پرستوها، جیغ بنفش خفاش. خفاشهایی وحشی که حتی از نورِ روزنه هم بیزارند. پنجره ها را پوشانده اند و دیگر به هیچ دیواری نمی توان تکیه کرد. به جای ذکر و نماز و هروله، همه جا پر از غوغا و بلوا و شیون. در خیابان و بازار با هم، اما تنها بودیم. ما کفهای سرگردان شنهای ساحل بودیم. به طواف که آمدیم موجی از دریا شدیم. مثل مرداب راکد و ساکت و خموش بودیم و اکنون در طواف در شتاب و موج و خروشیم. همه گرفتارِ غبارِ بی سوار بودیم و اکنون سوارِ بر ابرها.

اگر در شهرِ دنیا طواف نبود در زمستانی بی داد، غولِ آهنی آدمیت را می بلعید. بی طواف «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛ نفسها ابر، دلها خسته و غمگین» . طواف که نباشد زمین دلمرده و سقف آسمان به اندازة سقفهای بتونی کوتاه است. آنجا که طواف را انکار می کنند چشمها همه رو به خاک است. همه بی تاب در کوچه های شهر تاب می خورند و «با هزار انگشت به وقاحت، پاکیِ آسمان را متهم می کنند.» اما در طواف  پنجره باز است و آسمان پیداست. نگاهها رو به سوی آسمانی پرشکوه و پاک و دلها پر از پرواز و دیدارند.

طواف اگر نبود روح از زمین می رفت. شمعدانی های باغچه، علفهای هرزی می شدند که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند. انسانها در خواب و خلسه و خمیازه و خستگی می مردند و غبار می شدند و غبار استخوانهاشان به باد می رفت. همه با مرگ، خاموش می شدند و در گورها، فراموش. بدون طواف این خاک سرد شوره زار یأس بود. با طواف است که هر بهار از زمین هزارها پروانه سفید می رویند. بدون طواف آینه ها دیوارند. با طواف است که دیوارها هم آینه می شوند. به طواف می آییم تا «زباغی که آیینه کاری شده است بچینیم دامانی از آینه. در آغاز آینه بودیم و باز بیابیم پایانی از آینه» و آیین آینه، خود را ندیدن است.

طواف که نبود همه  به دور خود سرگردان بودیم. شهر پر از کفتارِ گرفتارِ لاشه و مردار. گویی «در همه خلوت این شهر، آوا جز زموشی که دراند کفنی نیست.» ریشه هایی خشک در خاک تیره داشتیم. درختان بی باری که ریشه در هرزگی داشتیم. چهره ها پشت ماسکهای فریب پنهان بود و «در وزش خاموشی، سیماها در دود فراموشی». هستیِ ناچیز ما «بودِ همسان داشت با نابود.»به جای طواف دور خود چرخیدن بود و چه دور باطلی. در تاروپود رنگ و وارنگِ هیچی و پوچی گرفتار بودیم. همه تن ها با هم، اما همه تنها.  انسانها از نوازش نیز چون آزار ترسان. همه جا عزا و دشنام. شهرِ دنیا بدون طواف شهرِ آهن و پولاد است. شهرِ کالای پوسیده در انبار. شهرِ انبارهایی از تهی سرشار. روزها همه به دنبال هیچ های بی هوده. عصرها همه از وجود خویش بی زار. شبها همه خسته و فرسوده، خفته در بسترهای سردِ. حتی دشتِ سبزِ روستا، بدون طواف، درندشتی بی رحم و پر از هول بود. بی طواف همه «آوارة وادیِ بی سرانجامی و خوف» بودند.

«نشد از سایة خود هم بگریزند،

هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند.»

تنها تکیه گاه و پناه برای زندگی در شهر دنیا همین لحظه های پر از عصمت و شکوه طواف است. در اینجا زن و مرد و جوان و پیر همه به یکدیگر پیوسته، با بالی گشوده و پایی بی زنجیر، به دنبال ندایی آمده اند که آنها را به سرایی بی خوف و خستگی می خواند. حریرپوشانی که زیباترین اسمهای جهان را به شادی آواز می کنند و برای پروازِ پرستش به سمت این اسمها، بال سفید خود را می گشایند.



[1] . «کوچه فرو رفته به بی سویی، بی هایی، بی هویی.»


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۷
رضا صادقی

هنگامِ من

پیش از آمدن فکر می‌کردی مدتهاست از او جدا شده‌ای و او دیگر تو را با این بار گناه نمی پذیرد. اما در نگاه اول ناگهان در بین موجی از جمعیت یک نفر با صدایی آشنا، تو را با نام کوچک صدا می‌کند. در آن لحظه او را می‌بینی و او نیز تو را. با همة فاصله‌ای که از او گرفته‌ای هنوز او را از نزدیک می‌شناسی و او نیز تو را. او که در تمام لحظاتی که به او توجه نداشتی، حتی یک لحظه هم تو را فراموش نکرد و اکنون نیز منتظر بازگشت توست. از  برق نگاه آن آشنا در بیابان دل بارانی از نور می بارد. برای یک لحظه همة سروده هایی که لحظة وصال را توصیف می کنند، از ذهنت عبور می کند: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است.» آلایش روان رفته و چه فرجام خوشی! دیگر خواب و خیالی نیست. رؤیازدگی شکست. زمان پرپر شد. از باغ دیرین، عطری به چشم نشست. در این سپیده دم بر برگهای دل، شبنم باریده و زمردی زلال و سبز غنچه زده است.  

پس از لحظه های درازی که در مرداب فراموشی گرفتار بودم

 «سایة دستی روی وجودم افتاد.

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.»

اکنون رو به سوی تو دارم و در تو جاری ام. با طلوع این صبح یک بار دیگر به خاک آمدم و بنده شدم. «تو را دیدم از تنگنای زمان رها شدم. تو را دیدم، شور عدم در من جان گرفت. هستی، بدون تو چه ترس انگیز است: بدون تو همه جا تهی و پر از سیاهی،[1] نه نسیمی و نه ستاره ای، فقط تاریکی و بی هودگی، پیچک غم و هرزگی. اگر طواف و گردش با تو نبود نه «هستی بود و زمزمه ای»، نه «لب بود و نیایشی»، نه «نماز و نه محرابی» و نه «من بود و مایی». اینک که هوشیارِ تو هستم و از تو پرم، هنگام من است. «نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.» تا خودم را در تو بیابم. سهم من از هستی با توست. بدون طواف، فقط تو می مانی. طواف، هنگامِ بودن من است و سهم من از هستی.

«آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش

خود را در ما بفکن.

باشد که فراگیرد هستی ما را، اگر نقشی ننشیند در ما.»



[1] . «چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند»

 


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۳
رضا صادقی


«من ناگاه آمده بودم.

خستگی در من نبود:

راهی پیموده نشد.» (سهراب)

اینجا خانة یک آشنایِ دور است. این اولین احساسی است که هنگام دیدن کعبه، تمام وجود تو را آرام می‌کند. یک نفر در این خانه هست که با تمام اهل طواف آشناست. زائری می‌گفت مثل این است که به خانة پدربزرگت برگشته‌ای[1]. می‌خواست بگوید صاحب این خانه فقط آشنا نیست. بزرگ هم هست. بی تابی دل قبل از رسیدن به کعبه از عطش آشنایی است. اینجا ابری از تجلی می بارد. «باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.» اینجا آسمان سفرة دلش را باز می کند و آن آشنای دور را می توان از نزدیک دید. فضای اطراف کعبه هوایی سبک دارد و تو را جانی دوباره می بخشد. انگار یک عمر دیگر در همین هوا تنفس کرده‌ای و الان هم برگشته‌ای تا برای همیشه بمانی.[2]

پیش از آمدن فکر می‌کردی مدتهاست از او جدا شده‌ای و او دیگر تو را با این بار گناه نمی پذیرد. اما در نگاه اول ناگهان در بین موجی از جمعیت یک نفر تو را با نام کوچک صدا می‌کند. در آن لحظه او را می‌بینی و او نیز تو را. با همة فاصله‌ای که از او گرفته‌ای هنوز او را از نزدیک می‌شناسی و او نیز تو را. او که در تمام لحظاتی که به او توجه نداشتی، حتی یک لحظه هم تو را فراموش نکرد و اکنون نیز منتظر بازگشت توست. ناگهان از برق نگاه او در بیابان دل بارانی از نور می بارد. . آلایش روان رفته بود. فرجامی خوش بود. دیگر خواب و خیالی نبود. رؤیازدگی شکست. زمان پرپر شد. از باغ دیرین، عطری به چشم نشست. در سپیده دم بر برگهای گل شبنم بارید.  

پس از لحظه های درازی که در مرداب فراموشی گرفتار بودم

 «سایة دستی روی وجودم افتاد.

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.»

«من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است.» اکنون رو به سوی تو دارم و در تو جاری ام. یک بار دیگر به خاک آمدم و بنده شدم. «تو را دیدم از تنگنای زمان رها شدم. تو را دیدم، شور عدم در من جان گرفت. هستی، بدون تو چه ترس انگیز بود. بدون تو همه جا تهی بود و پر از سیاهی. نه نسیمی و نه ستاره ای. فقط تاریکی و بی هودگی. پیچک غم بود و هرزگی. نه «هستی بود و زمزمه ای» نه «لب بود و نیایشی» نه «نماز و نه محرابی» و نه «من بود و مایی». اینک که هوشیارِ تو هستم و از تو پرم، هنگام من است. «نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.» تا خودم را در تو بیابم. سهم من از هستی با توست. بدون تو، فقط تو می مانی.

«آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش

خود را در ما بفکن.

باشد که فراگیرد هستی ما را، اگر نقشی ننشیند در ما.»



[1] . امام صادق علیه‌السلام:‏ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْخَلْقُ‏ عِیَالِی‏ فَأَحَبُّهُمْ إِلَیَّ أَلْطَفُهُمْ بِهِمْ وَ أَسْعَاهُمْ فِی حَوَائِجِهِمْ. (الکافی، ج‏2، 199)

خداوند عزوجل می فرمایند مردم مانند خانوادة من هستند. پس کسی را بیشتر دوست دارم که به آنها محبت بیشتری دارد و در رفع نیازهای آنها کوشاتر است.

[2]  انا لله و انا الیه راجعون.

ما از خداییم و به خدا بر می گردیم.


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۲
رضا صادقی


جویندگان نور در مدینه احرام می بندند و بعد از نماز عشا فوج فوج به سمت مکه حرکت می کنند تا جمال خدا را زیارت کنند.  آنها  قبل از نماز صبح می توانند در گهوارة خروشان اهل طواف آرام بگیرند و در دریای زائران روان شوند. رسم است که زائران ایرانی دسته جمعی وارد خانة خدا می شوند. قرارشان این است که تا پیش از دیده شدن کعبه، سرها پایین باشد. جمعیت سفید پوش گام به گام نزدیک می شوند. تن های بی تاب از رواقها و سردرها عبور می کنند. دلها در شوق دیدن کعبه پرپر می زنند. نزدیکتر می شوند. لبها می لرزند. مقابل کعبه می رسند. روحانی کاروان با صدای بلند بانگ الله اکبر می زند. دل ها می تپند. چهره ها روشن می شوند. چشمها باز می شوند. همه به کعبه نگاه می کنند. دستها را به سوی آسمان می گشایند. زمزمه های دعا بر لبها می روید. همه اشک می ریزند. همه سجده می کنند. همه گریه می کنند. «لبهایی لبریز از موج زمزمه در بستری از سنگهای سپید» با بارانی از اشک «من» و «ما» و «شما» را می شوید. بهار می شود. در شب خیس محبت همه جا گلهای نیایش می روید.

«یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد که تراود در ما، همه تو.»

این نجوای نمناک دیدنی ترین تابلوی سحرهای خانة آن آشناست. سحرها که پنجرة آسمان برای دعا گشوده است، در خانة خدا بیش از هر جای دیگر دانه های نور می بارد و دانه های سبز تسبیح بر لبهای زائران می روید. در سحرهای کعبه از آسمان خوشه های کهکشان می آویزد. بعد از این سجدة دسته جمعی که پر از هوشیاری و آرامش است، در حالی که گونه ها شبنم زده، چشمها مستِ اولین تماشا و لبها «لبریز ز سرمستی و سر ریز ز هستی» همه هوس آب زمزم می کنند. جمعیت جامی از نور می نوشند و برای طواف به سوی دریایی پر از تپش و آهنگ و نور روان می شوند. در دل شب جویندگان نور قرار است در نگاه آن آشنا نورپیمایی کنند. « مستان به راه افتاده اند، هر طرف صف به صف.» در لحظه طواف همه موجی از دریا می شوند و زلال. همه از آب روان، ساده تر و از سایه افتاده تر می شوند. از گامهای سبک این جویبار روان فقط صدای خواهش پرواز بر می خیزد و دانه های باران عشق است که از روی پلک تر شوق بر روی گونه ها می غلطد.


۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۰
رضا صادقی