دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

 

این که در یک رودخانه نمی‌توان دو بار قدم گذاشت معروفترین سخن هراکلیتوس است که با آن قصد داشت بگوید ذات هستی در شدن است. این سخن هراکلیت در یک جمع دوستانه مطرح شد و من نکات جالبی را شنیدم که بازگو می‌کنم.

 

خلاصه بحث این است که فقط آب رودخانه نیست که در جریان است و در این جهان در هر کجا که پا می‌گذاریم و هر آنچه را که می‌بینیم رودخانه‌ای جدید است که در جریان است. (این حکم شامل  قوانین منطق و  اخلاق و علم نمی‌شود . از اینکه وجود در شدن و صیرورت است، حتی نمی‌توان نتیجه گرفت قواعد صیرورت نیز متحول هستند.) اما آن نکات:

 

+ در تمام جنگل‌های جهان دو برگ که از هر جهت مانند یکدیگر باشند، پیدا نمی‌شود. (یعنی در تمام برگهای درختان تا امروز هنوز دو برگ یکسان به وجود نیامده است) 

 

+ ما فقط می‌گوییم برف می‌آید و توجه نداریم که انواعی از برف آمدن وجود دارد. اسکیموها به این انواع برف توجه دارند و نامهای متفاوتی برای آن دارند.

 

+هر کدام  از بلورهای برف ساختار خاص به خود را دارند و  دو دانة برف که طراحی یکسان داشته باشند وجود ندارد.

 

+همانطور که اثر انگشت هر انسان خاص به اوست، صدای انسان‌ها و چهره و ساختار ژنتیک و ...  نیز خاص است.

 

+و از همه شگفت‌انگیزتر این سخن یکی از اساتید شیمی بود که الگوی حرکت هر الکترونی متفاوت است. یعنی مسیر و شکل حرکت هر ذرة الکترون خاص است و ما در شیمی به آن مسیر اثر انگشتی می‌گوییم. 

 

+وقتی می گوییم این دیوار سفید است باید توجه کنیم که اجزای مختلف این دیوار درجات رنگ یکسانی ندارند. طیفی از رنگهای سفید است که ما همة آنها را سفید می‌نامیم. همچنین این دیوار از هر چشم‌اندازی رنگ سفید متفاوتی را نشان می‌دهد. حتی از یک چشم‌انداز ثابت نیز با تغییر نور مواجه هستیم. بنابراین رنگ دیوار مدام در حال تغییر است. در واقع آنچه که رنگ دیوار نام دارد رودخانه‌ای از رنگهاست که در جریان است و دو بار نمی‌توان در آن قدم گذاشت و یا به آن نگریست.

+یکی از خوانندگان این متن نیز به قاعدة لبس بعد اللبس اشاره کرد که تکمیل این گفتگوست.

+یکی از استادان عرفان هم گفت خداوند چون یکتاست هیچ چیز تکراری خلق نکرده است. تمام مخلوقات او یکتا و بی‌نظیر هستند.

جهان یک مثنوی بی‌نظیر بدون هر گونه واژه‌ای تکراری است. 

 

+کل یوم هو فی شأن.

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۱
رضا صادقی

 "آقازادگی"  به این معناست که فردی صرفا به دلیل مقام و موقعیت پدر خود  از منافع اجتماعی و اقتصادی بیشتری برخوردار باشد. این پدیده صورتی پنهان از نژادگرایی است و ناعادلانه و غیر اخلاقی است. این پدیده کمابیش در همه کشورها وجود دارد. لردها در بریتانیا بر اساس نسل و نژاد خود طبقة ممتاز هستند. یا مثلا در ایالات متحده بعید است بوش پسر بدون تکیه بر مقام پدر خود به مقام ریاست جمهوری رسیده باشد. هیلاری کلینتون نیز اگر پدرش رئیس جمهور نبود، نمی توانست رقیبی جدی برای ترامپ باشد.

 

در کشور ما نیز این پدیده تاریخی طولانی دارد که در سه مرحله می‌توان آن را بررسی کرد: 

!-حکومت شاهنشاهی بر پایة پذیرش برتری آقازاده‌ها تاسیس شده بود. به عنوان نمونه در دوران قاجار شاهزاده‌ها و شاهدخت‌ها به طور رسمی مناصب و مناطق ایران را تقسیم می‌کردند و قانون مدافع برتری آقازاده‌ها بود. در آن دوران "وفور شپش و شتر و شازده" به یک ضرب المثل تبدیل شده بود. 

 

محمدرضا پهلوی با اینکه در اصلاحات ارضی سعی کرد بخشی از مناطق ایران را از مالکیت شاهزاده‌ها خارج کند، اما خودش یک آقازاده بود. او در بیست‌سالگی و تنها به دلیل آقازادگی مقام اول ایران شد. در حالی که نه تخصص لازم را داشت و نه تجربه لازم را. بنابراین او اگر می خواست به طور رسمی با پدیده آقازاده‌‌گی مبارزه کند، مقام خود و فرزندش را متزلزل می‌کرد.

 

2-انقلاب 1357 خیزش توده‌ها بر ضد پدیده آقازادگی بود. شعار "مرگ بر شاه" به معنای نامشروع بودن هر گونه‌ مقام و جایگاهی  بود که صرفا بر اساس آقازادگی تعریف شده باشد.

اما اکنون بعد از چهل سال هنوز آقازاده‌ها مانع اصلی تقسیم عادلانه منابع اقتصادی و مناصب اجتماعی هستند.

 

البته با انقلاب یک تحول مهم رخ داده است و اکنون برای نخستین بار در تاریخ ایران پدیده آقازادگی رسمیت ندارد. تنها چهل سال است که   قانون اساسی هیچ یک از مقامات و مناصب را ارثی نمی داند.

 

این اتفاقی بزرگ در تاریخ ملت ایران بود که برای نخستین بار فرزند پایه‌گذار  نظام کنونی هیچ ادعایی نسبت به حکومت نداشت. البته چنین اتفاقی برای حافظة تاریخی مردم عادی قابل هضم نبود و شایعة قتل مرحوم سید احمد خمینی نشان داد که تاریخ چند هزارساله حکومت آقازاده‌ها هنوز از ذهنیت عموم مردم پاک نشده است. مردم هنوز انتظار داشتند حکومت با خونریزی و قتل از یک خانواده به خانواده دیگر منتقل شود. یادم هست دکتر احمد توکلی می‌گفت در مراسمی که آقای هاشمی ریاست جمهوری را به آقای خاتمی تحویل داد اشکم جاری شد. چون در تاریخ این بخش از کره زمین هیچگاه انتقال قدرت بدون خونریزی و تخریب ممکن نبود. 

 

 3- نظام کنونی در گام نخست موفق بود و پدیده آقازدگی را که زمانی مبنای حکومت شخص اول مملکت بود، به یک جرم تبدیل کرد  و  اکنون مردم انتظار دارند به عنوان یک جرم با آن برخورد شود.  اما مبارزه با این جرم کار ساده‌ای نیست. آقازادگی پدیده‌ای است که در این مملکت تاریخی چندهزارساله دارد و برای ریشه کن شدن آن به فرصتی زیاد و مدیریتی قوی و نظارت عمومی نیاز است. حذف عملی پدیده آقازادگی، بخشی مهم از گام دوم انقلاب است.

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۵
رضا صادقی

متن مصاحبه با خبرگزاری ایکنا در مورد چیستی معنویت و نسبت آن با مدرنیته

https://isfahan.iqna.ir/fa/news/3857792/%D8%A7%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%A7%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D9%86%D9%88%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D8%B6%D8%A7%D8%AF-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF

 

منظور از معنویت چیست و زیست معنوی بر اساس چه زمینه‌ها و الزاماتی شکل می‌گیرد؟ شاخص‌ها و مصداق‌های زیست معنوی چیست؟

 

معنویت یک حالت درونی و انفسی است که امکان زندگی معنادار را فراهم می‌کند و نوعی وحدت و هماهنگی در درون انسان ایجاد می‌کند. باورهای عقلانی مبنای اصلی معنویت است. معنابخشی به زندگی در صورتی که عقلانی و مبتنی بر باور نباشد، صرفا نوعی شور و احساس تصنعی است و به دلیل آنکه با خودفریبی همراه است به زودی به پوچی و بن بست می‌رسد.

زندگی معنوی نشانه‌هایی بیرونی دارد.عشق به خوبی‌ها و تنفر از رذالت‌ها از نشانه‌های معنویت است. آمادگی برای ایثار جان و مال برای بسط خوبی‌ها نشانة دیگر معنویت است. وقتی زندگی برای کسی معنادار باشد، تمام لحظه‌های زندگی قیمت پیدا می‌کنند. در این صورت جایی برای سستی و بی‌تحرکی نیست و فرد به نوعی رضایت درونی عمیق و آزادگی اصیل می رسد.

زیست معنوی چه نسبتی با دین و دینداری دارد؟ آیا معنویت نوعی قرائت و فهم از دینداری است یا امری فراتر از آن محسوب می‌شود؟

نشانه‌های بیرونی معنویت در بین کسانی که دیندار نیستند نیز یافت می‌شود. کسی که به خدا و معاد باور ندارد ممکن است به دنبال عدالت باشد و حتی جان خود را برای همنوعان خود ایثار کند. اما چنین فردی برای چنین کاری بر اساس باورهای خودش دلیل و منطق مشخصی ندارد. به بیان دیگر کسی که باور دارد با مرگ نابود می‌شود، اگر جان خود را ایثار ‌کند، رفتاری خلاف باورهای خود انجام داده است. اگر با مرگ سهم انسان از هستی به پایان می رسد، انسان باید فقط برای حفظ زندگی خودش تلاش کند. برای اینکه ایثار و همدردی منطقی باشد و توجیهی عقلانی داشته باشد، باور به مبدا و معاد لازم است.

معنویت درونی بدون باور به وجود یک آگاهی برتر و غایی قابل تحقق یا دست کم پایدار نیست. برای تحقق معنویت پایدار و اصیل نخست باید باور به خدا را از راه عقل اثبات کرد. در صورتی که چنین باوری وجود نداشته باشد یا عقلانی نباشد، آن وحدت و هماهنگی درونی که اساس معنویت است، تحقق نخواهد یافت. بنابراین باور عقلانی به مبدا و معاد شرط منطقی تحقق معنویت است و فرض هر گونه معنویتی بدون چنین باوری دچار تناقض است.

 باور عقلانی به مبدا و معاد باعث می‌شود در ساحت‌های عقل و احساس و رفتار، وحدت و هماهنگی ایجاد ‌شود. این هماهنگی مشروط به توحید است و بدون توحید تحقق رضایت درونی و آزادگی اصیل قابل تصور نیست. انسان بدون توحید، گرفتار دلبستگی‌های متعدد و ناقصی است که وجود انسان را از وحدت و هماهنگی درونی محروم می‌کنند. انسان به طور فطری به خوبی‌های بی‌نهایت و بدون نقص تمایل دارد. اما انسان محروم از توحید از نقص در بت‌ها و دلبستگی‌های مادی خویش آگاه است و هیچگاه در درون خود به رضایت درونی نمی رسد. قرآن از آرامش اصیلی که حاصل معنویت توحیدی است به سکینه و اطمینان یاد می‌کند و روح انسان مومن را نفس مطمئنه ای می نامد که در اوج رضایت نزد خداوند حاضر می‌شود: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه.  

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۶
رضا صادقی

گفتگوها در علوم انسانی اغلب به تفاهم ختم نمی شوند.

یک مشکل  این است که مفاهیم در این علوم معنای یکسانی ندارند.   در طول تاریخ مدام معانی مفاهیم اصلی تغییر کرده است و اکنون بیشتر مفاهیم علوم انسانی  مشترک لفظی هستند.

در چنین وضعیتی امکان بدفهمی‌ و حتی مغالطه افزایش می‌یابد. 

 

 

 

به مثالهای زیر توجه کنید:

 

در یک گفتگوی فرضی:

:"ملاصدرا عقل‌گراست."

:"بله عقل‌گرایی در قرون 17 و 18 نیز طرفداران مهمی داشت. اما  توسط جان لاک و هیوم مورد نقد قرار گرفت و رد شد."

 

در این گفتگو عقل‌گرایی (که دو بار به کار رفته است ) صرفا مشترک لفظی است. عقل‌گرایی در فلسفه ملاصدرا با عقل‌گرایی دکارت و اسپینوزا و لایب‌نیتز تفاوتهای بارزی دارد و بنابراین شکست عقل‌گرایی قرون 17 و 18 در اروپا به این معنا نیست که عقل‌گرایی ملاصدرا نیز گرفتار اشکالات مشابهی است. (عقلگرایی صدرا به معنای فطری گرایی نیست و صدرا به مونادهای بی پنجره باور ندارد و مانند اسپینوزا به دنبال  دانش مبتنی بر روش هندسی نیست)

 

مثال دوم نقل قول مستقیم ازگفتگوی دو تن از اساتید در یک جلسه علمی است:

 

استاد جامعه شناسی:

"شرط اصلی عدالت، آزادی است."

استاد معارف:

"این دقیقا نظر قرآن است و در قرآن نیز آزادی یک اصل است."

 

در این گفتگو منظور استاد جامعه شناسی این بود که انسان در هر کاری آزاد است مگر در محدود کردن آزادی دیگران. همچنین انسان باید در عقاید خود آزاد باشد و حق نداریم انسانها را بر اساس عقاید خود از حقوق اجتماعی محروم کنیم.

 

اما منظور استاد معارف این بود که انسان از نظر قرآن موجودی مختار است. لذا  ایمان او زمانی ارزش دارد که آزادانه باشد.  اخلاق و احکام اسلامی نیز برای این است که انسان از اسارت هواهای نفسانی آزاد شود.  توحید اوج آزادی معنوی بشر است و یک انسان بدون باور به توحید و عمل به احکام اخلاقی و دینی نمی‌تواند ادعای آزادی داشته باشد.

 

 

اگر هر گفتگویی را مشروط کنیم به توافق در تعریف مفاهیم، در عمل هیچ گفتگویی آغاز نخواهد شد (چون هنوز دو هزار سال است که نمی دانیم منظور ما از تعریف چیست؟!) و اگر بدون توافق در تعریف مفاهیم وارد گفتگو شویم گرفتار بدفهمی خواهیم شد. به نظر می رسد  با یک دو راهی بن بست dilemma روبرو هستیم.

 

با اینکه راه حلی نهایی برای این مشکل وجود ندارد، اما می‌توان آن را کاهش داد. پذیرش وجود این مشکل نخستین گام است. برای اینکه امکان گفتگو در علوم انسانی فراهم شود، دو طرف باید در حد امکان از اصطلاحات رایجی که اغلب مشترک لفظی هستند، کمتر استفاده کنند و با صراحت ادعای مورد نظر خود را بیان کنند. دو طرف باید منظور خود را به روشنی بیان کنند و به جای بحث از مفاهیم، به بحث از دلایل هر ادعا وارد شوند.  

 

 

 

 

 

 

 

 

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۱:۰۴
رضا صادقی

 

هدف اصلی فلسفه

فلسفه قرار بود خود چیزها را نشان دهد. مثلا خود عدالت را. فیلسوف هم قرار بود حکیمِ  حاکمی باشد تا جامعه را به خود عدالت برساند. 

 

فاصله ی نخست 

مشکل از زمانی آغاز شد که معلوم شد برای رسیدن به خود عدالت ، نخست باید تعریف عدالت را دانست. تلاش برای تعریف عدالت اولین فاصله از فلسفه بود. دو هزار سال است که نظریه های عدالت به دنبال تعریف این مفهوم هستند و هنوز تعریفی از عدالت نداریم تا به هدف اصلی فلسفه برگردیم و خود عدالت را پیدا کنیم.

 

فاصله ی دوم 

همزمان عده ای متوجه شدند برای تعریف عدالت باید مراد ما از تعریف روشن شود. آنها اعلام کردند  به یک معناشناسی نیاز است.

ورود به بحث از چیستی معنا فاصله ما با فلسفه را بیشتر کرد و فاصله جامعه را با خود عدالت.  

 

فاصله ی سوم 

کسانی که دنبال تعریف عدالت رفتند و کسانی که نظریه های معنا را دنبال می کردند هنوز برنگشته بودند یا دست کم با دست پر برنگشته بودند که مسئله جدیدی مطرح شد: 

شاید اصلا تعریف عدالت یا دانستن چیستی معنا در توان ذهن بشر نباشد؟ اینجا بود که لازم شد حدود و مرزهای شناخت مشخص شود.

بحث از مرزهای شناخت فاصله ی ما با فلسفه را بیشتر کرد.

 

دو هزار سال است که انسان هنوز تشنه ی عدالت است و فیلسوفان گرفتار هزارتوی بحث از تعریف عدالت و معنای معنا و ...

آیا چنین هزارتویی تخدیری قوی برای مشغول کردن ذهنهای نخبگان و خاموش کردن صدای عدالت خواهان نیست؟

 

 

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۶
رضا صادقی

آیا یهودیان از فلسفه به عنوان ابزاری برای ترویج افکار خود استفاده می‌کنند؟ تئوری توطئه؟ 

 

یهودیت دینی است که به نژاد خاصی تعلق دارد و سعادت را بر اساس مفهوم نژاد تعریف می‌کند.  در سایر نژادها قابلیت سعادت نیست. پس آنها برای یهودی‌شدن دعوت نمی‌شوند و تبلیغ یهودیت در بین سایر نژادها منتفی است. اما آیا ترویج اندیشه‌های عهد عتیق با عنوان فلسفه جایگزین مناسبی برای تبلیغ یهودیت نیست؟ پولس یک یهودی متعصب و ضد مسیح بود که اکنون سخنان او بخشی از کتاب مقدس مسیحیان است. در اسلام نیز اسرائیلیات نام روایاتی است که اندیشه‌های یهودی را با نام بزرگان دین اسلام نشر می‌دهند. آیا در فلسفه نیز ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد؟

 

در داستان برج بابل زبان غیر قابل ترجمه به عنوان عذابی الهی معرفی شده است که باعث شد انسانها پراکنده شوند و از دسترسی به آسمان محروم شوند. از نگاه موریس انگارة قیاس‌ناپذیری و ترجمه‌ناپذیری، که در انواع نسبی‌گرایی معاصر از آن دفاع می‌شود، صورتِ فلسفی این داستان است.

 

پایبندی به تثلیثِ اومانیسم، ماتریالیسم و نسبی‌گرایی، شرط عضویت در حلقة فلسفة رسمی غرب است. نظام‌هایی که به این تثلیث وفادار نباشند با برچسب‌هایی مانند جزم‌اندیشی، الهیات، متافیزیک، ایدئولوژی و مانند آن پس زده می‌شوند. آیا این تثلیث می‌تواند ریشه دینی داشته باشد؟

 

 سرزمین موعود که توصیف آن در کتاب مقدس بهشت قوم یهود کاملا مادی و روی زمین است. آیا ماتریالیسم بیانی فلسفی از دنیاگرایی قوم یهود است؟ و آیا این سخن نویسندة "همانند خدایان خواهید شد" درست است که یهودی‌ها پایه‌گذاران اومانیسم بودند؟ در این صورت آیا "انسان خداگونة" نوح هراری ادامة همین مسیر نیست؟ اگر این مطلب درست باشد آیا تعداد یهودیان گمنام بیش از مسیحیان گمنامِ (ر. ک. کارل رانر) نیستند؟ گمراهی بدون برخورداری از مزایای آن!

 

واقعیت این است که برای این پرسش‌ها هیچ پاسخ مورد اجماعی وجود ندارد. تثلیث نسبی‌گرایی، ماتریالیسم و اومانیسم تا زمانی که به عنوان یک اندیشة فلسفی طرح می‌شود باید با روش فلسفی مورد نقد قرار گیرند. انسان در ماتریالیسم با سایر اجسام تفاوتی ماهوی ندارد و در اومانیسم به عنوان محور و مقیاس همه چیز معرفی می‌شود. مشکل اصلی این است که انسان اگر با سایر اجسام تفاوتی بنیادین نداشته باشد، چگونه می‌تواند محور و مقیاس همه چیز باشد؟ این دو مبنا با یکدیگر سازگار نیستند و فلسفة غرب گرفتار تناقضی بنیادین است. فلسفة غرب در حوزة شناخت نیز گرفتار تناقض است. این فلسفه از شک به نسبیت می‌رسد. اما آیا شک، (نمی‌دانیم که حقیقت چیست) با نسبیت (می‌دانیم که حقیقت نسبی است) قابل جمع است؟ آیا تلاش برای نسبی‌کردن منطق و حمله به احکام ثابت عقلی راهی برای توجیه این قبیل ناسازگاری‌هاست؟ همان‌‌گونه که در قرون وسطی جمع بین تثلیث و توحید (یا جمع الوهیت و انسانیت در مسیح) فقط با حمله به منطق ممکن ‌شد؟

 

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۷
رضا صادقی

 

 

یک کشاورز چینی دویست سال پیش مجبور بود  دو سطل کود حیوانی را (که از دو طرف یک چوب بر شانه‌های او آویزان شده بود) کیلومترها  حمل کند. این کار سخت بود. اما معنا داشت. او اگر دو هفته هم راه می‌رفت تمام گام‌های او و تمام صحنه‌هایی که می‌دید معنا داشت. تمام سنگ‌های بین راه با او دوست بودند و از جوی آب قصه‌های زیادی می‌شنید. الان فرزند همان کشاورز همان مسیر را در ترن مجهز به سیستم تهویه با سرعت صدها کیلومتر در ساعت طی می‌کند. او در آسایش است. اما همه چیز برایش بی‌معناست. او بیشتر رنج می‌کشد یا پدرش؟

بُرخِس فیلم همشهری کین را این گونه توصیف کرد:

"نوعی داستان جناییِ متافیزیکی ... قالب‌های چندگانه و ناسازگار در فیلم زیاد است ... و در نهایت متوجه می‌شویم که بر این قطعات یک وحدت مخفی حاکم نیست: چارلز کینِ منفور، یک صورت خیالی است، هرج و مرجی از پدیده‌ها."[1]

دلوز در کتاب تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته تفسیر مشابهی از فلسفة هیوم دارد. از نگاه هیوم هیچ وحدتی بر پدیده‌ها حاکم نیست؛ همه چیز به یک هذیان تبدیل می‌شود. هذیانی که حتی بیننده‌ای نیز ندارد.  

بُرخِس سپس با نقل قولی از چِسترتُن نتیجه‌گیری می‌کند که: "هیچ چیز ترسناک‌تر از یک هزارتوی بی‌مرکز نیست." کشیش (در داستان "سرِ سزار" اثر چِسترتُن)  با صدای آهسته می‌گوید: "آنچه برای ما بیش از هر چیزی ترسناک است مازِ بی‌مرکز است. به همین دلیل است که الحاد تنها یک کابوس است."[2])

در کابوس الحاد زندگی یعنی سرگردانی در یک مازِ بی‌مرکز. شما محکوم هستید در یک اقیانوس بی‌ساحل تا لحظة مرگ شنا کنید. قایق تندرو هم هست. آزادی هم هست. به هر سمتی که دلتان می‌خواهد شنا کنید. اما هیچ ساحلی وجود ندارد. شما به سمت هیچ در حال حرکت هستید. وقتی ساحلی وجود ندارد سمت و سویی نیز وجود ندارد. حرکت و سکون یکسان است. برای چِسترتُنِ متدین، مازِ بی‌مرکز جهانی بدون خداست که کابوس الحاد است. دریایی که پشت آن شهری  نیست. 

برای بُرخِسِ سکولار، ماز بی‌مرکز هرج و مرجی از پدیدارهاست.  چیزی شبیه فلسفة هیوم . قطعه‌هایی پراکنده از یک پازل جیگسا که هرگز نمی‌توان آنها را به تصویری معنی‌دار از واقعیت تبدیل کرد.  ماز‌ِ بی‌مرکز، راز بدون راه حل است. یک قتلِ بی‌قاتل. یک جهانِ بدون پاسخ. ماز‌ِ بی‌مرکز کابوسی است که یک فلسفة مخالفِ صدق عینی ایجاد می‌کند. پاسخ این پرسش‌ها چیست که در واقع چه رخ داد؟ چه موقع رخ داد؟ چه کسی در واقع آن را انجام داد؟ در الحاد برای این پرسش‌ها هیچ پاسخی وجود ندارد.با  الحاد،  برخی از  محدودیت‌ها از بین میرود. شما در این اقیانوس حق دارید به هر طرفی که میل دارید شنا کنید. اما تمام لحظات این آزادی خیالی، پر از مصیبت و درد است. 

 

[1] An Overwhelming Film,” in Selected Non-Fictions, p. 258

همشهری کین شاید برترین فیلم باشد یا نباشد، اما مرور این فیلم توسط بورخس برترین مرور است. بورخس در ظاهر در مورد همشهری کین می‌نویسد، اما نوشتة او می‌تواند مروری بر آثار خودش باشد. داستان‌هایی جنایی-متافیزیکی در خصوص زبان، زمان و حافظه که مدام با این ترس درگیر است که ماز شخصی او شاید مرکزی نداشته باشد، اما هر چیزی می‌تواند باشد مگر یک خیال.

[2] Chesterton, The Wisdom of Father Brown, p. 150

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۴
رضا صادقی

 ساسکین در کتاب «ایمان، یقین و ریاست جمهوری جرج بوش» 2004 از قول کارل راو  انسان‌ها را به دو گروه تقسیم می کند: کسانی که  واقعیت‌ها را می یابند و کسانی که  واقعیت‌ها را خلق می‌کنند یا آنها را می‌سازند. او می نویسد:

"راو گفت نسل ما "در آنچه جامعة واقعیت‌محور می‌نامیم" بزرگ شدیم، که به عنوان آدم‌هایی معرفی می‌شوند که "بر این باورند که راه‌حل‌ها با مطالعة بی‌طرفانة واقعیتِ قابل مشاهده پدید می‌آیند". من با سر تأیید کردم و چیزهایی در مورد اصول روشنگری و تجربه‌گرایی زمزمه کردم. او سخن من را قطع کرد: "اکنون دیگر در واقع جهان این گونه نیست." او ادامه داد: "اکنون ما امپراطوری هستیم و با عمل خود واقعیت خودمان را خلق می‌کنیم. و وقتی شما در حال مطالعة-به قول خودتان بی‌طرفانة_ آن واقعیت هستید، باز ما در حال عمل هستیم و واقعیت‌های جدیدی را خلق خواهیم کرد که باز می‌توانید آن را مطالعه کنید و به این شیوه چیزها تعین می‌یابند. ما بازیگران تاریخ هستیم. ... و شما، همة شما، فقط هستید تا عمل ما را بخوانید.»

(Ron Suskind, “Faith, Certainty, and the Presidencyof George W. Bush” [2004])

ارول موریس بعد از نقل این عبارت این پرسش را مطرح می‌کند که

«آیا ما مخلوق تاریخ هستیم یا خالق آن؟ و اگر ما (من) تاریخ را ‌می‌سازیم، چرا برای مطالعة آن خود را به زحمت می‌اندازیم؟ البته، اکنون نسبی‌گرایی‌ِ دونالد ترامپ و سایر بازیگرانِ مدافعین او، که به صورت چرخشی جایگزین یکدیگر می‌شوند و برای همة آنها حقیقت جذابیتی اندک دارد، جایگزین نسبی‌گراییِ راو شده است.»

در مورد این پرسش موریس که اگر ما تاریخ را می‌سازیم پس چرا برای مطالعة آن خود را به زحمت می‌اندازیم پاسخی به ذهنم رسید:

نسبی گرایان که مدعی هستند ما تاریخ را می سازیم، انسانها را با نگاهی تبعیض آمیز به دو گروه تقسیم می کنند: گروهی که تاریخ را می سازند و گروهی که تاریخ را می خوانند.

آنها که ادعای ساختن تاریخ را دارند برای خواندن تاریخ به خود زحمت نمی دهند. تمام زحمت خواندن تاریخ بر عهده کسانی است که خود را خالق آن نمی دانند. اگر موریس در بخشهایی از خاورمیانه زندگی کرده بود که  با بمبهای ساخت غرب شخم زده شده است (یا در یکی از کشورهای فقیر آفریقایی ) معنای این جمله را بهتر می فهمید که :

"اکنون ما امپراطوری هستیم و با عمل خود واقعیت خودمان را خلق می‌کنیم. و وقتی شما در حال مطالعة-به قول خودتان بی‌طرفانة_ آن واقعیت هستید، باز ما در حال عمل هستیم و واقعیت‌های جدیدی را خلق خواهیم کرد که باز می‌توانید آن را مطالعه کنید و به این شیوه چیزها تعین می‌یابند. ما بازیگران تاریخ هستیم. ... و شما، همة شما، فقط هستید تا عمل ما را بخوانید.»

(امر به خواندن برای شما آشنا نیست؟)

 

پی نوشت:

امر به خواندن اولین آیه ای بود که در کوه حرا نازل شد. آگوستین قدیس نیز زمانی که از تمام مکاتب ناامید شده بود، ندای کودکی را شنید که او را امر می کرد که: "برگیر و بخوان". او با شنیدن این ندا به کتاب مقدس توجه کرد.

آیا اکنون ما به بردگانی تبدیل شده‌ایم که فقط حق داریم سخنان اربابان خود را بخوانیم؟ آیا این مکافاتِ ترکِ قرائتِ سخنِ خدایِ  یکتاست؟ 

 

 

  

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۲
رضا صادقی


ارول موریس بعد از آنکه از پرینستون اخراج شد به بارکلی رفت و شاگرد فایرابند شد. او در  این مورد  می‌نویسد:

من از دانشگاه پرینستون به دانشگاه بارکلی رفتم. از چاله به چاه. من شاید نتوانم به شکل معناداری در مورد قیاس‌ناپذیری سخن بگویم،‌ اما بی‌تردید می‌توانم در مورد افرادی که به آن باور دارند، یا ادعا دارند که باور دارند، سخن بگویم. فایرابند احتمالا بین آنها شاخص است. و تنها اوست که موضع قابل دفاعی دارد، صرفا به این دلیل که او هرگز تصمیم نگرفت که از آن دفاع کند. می‌توان آن را فلسفة جنون‌آمیزِ تمام عیار دانست: چیز با معنایی وجود ندارد، هیچ چیز عقلانی نیست، چیزی قابل فهم نیست- باوری را که خوش داری بپذیر. مشهور است که او از جادوگری حرفه‌ای درخواست کرده بود که سخنرانی‌هایی را به نام او ارائه کند.


موریس همچنین  فایرابند را با کوهن مقایسه می کند و می نویسد: 

این دو نفر خلق و خویی بسیار متفاوت داشتند. کوهن اغلب خشک و به طور کامل فاقد توان شوخی و طنز بود. اما فایرابند یک پوچ‌گرا بود که همه چیز را به طور کامل دست می‌انداخت، از جمله خودش را. او که در هنگام خدمت در ارتش نازی در جنگ جهانی دوم مجروح شده بود، تقریبا فلج شده بود و مانند وکیل مدافعِ فیلم "بانویی از شانگهایِ" اورسن ولز، با کمک عصا حرکت می‌کرد. دوست من چارلز سیلور، که مدتی دستیار تدریس فایرابند بود، این خاطره را تعریف می‌کرد که فایرابند، فقط برای سرگرمی، از فردی که خود را جادوگر می‌دانست، دعوت کرد تا چند بار به جای فایرابند سخنرانی کند. یک استاد مهمان از روسیه کاملا متقاعد شده بود که در سخنرانی فایرابند شرکت کرده است."


(البته من با موریس موافق نیستم که کار فایرابند صرفا برای سرگرمی بود. فایرابند در بر ضد روش سرکوب جادو توسط علم را با آزادی و حق انتخاب در تضاد می‌داند و معتقد است بدیل‌های علم مدرن باید در کنار علم حضور داشته باشند. البته او فقط می توانست یک جادوگر را به جای یک فیلسوف پست‌مدرن جا بزند. اما چرا به سختی می توان تصور کرد یک جادوگر به جای یک فیزیکدان سخنرانی کند؟قطعا فایرابند هنگام انجام عمل جراحی حاضر نیست جادوگر را جایگزین  متخصص جراحی کند. اما آیا بر اساس  فلسفه او دلیلی برای این مخالفت وجود دارد؟)

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۴:۱۷
رضا صادقی

ویتگنشتاین و هیتلر در یک سال و یک ماه متولد شدند و هر دو در یک مدرسه تحصیل کردند. تصویری نیز وجود دارد که آنها را در یک قاب نشان می دهد: 

ویتگنشتاین و هیتلر

ویتگنشتاین

 

در مورد این تصویر زیاد بحث شده است.

 

 

موریس زیر این عکس می‌نویسد: کدام یک خطرناکتر بودند؟ البته ویتگنشتاین در جنگ شرکت داشت و افسر جنگی بود و حتی اسیر هم شد. اما منظور موریس این نیست که کدام یک از این دو در جنگ انسان‌های بیشتری را کشتند. 

مسئله این است که آیا هیتلر در یک خلا فکری ظهور کرد؟ اگر فیلسوفی مانند ویتگنشتاین نسبیت اخلاق و صدق را ترویج نمی کرد و اگر فلسفه او به مثابة یک مخدر قوی نخبگان زیادی را مشغول بحث‌های بی‌پایانی نمی کرد که هیچ ابتدا و انتهایی برای آن قابل تصور نیست، آیا زمینة ظهور هیتلرها در جامعه بشری فراهم می‌شد؟ (موریس دو بازی سرگرم کننده فلسفه را در دو جمله خلاصه می‌کند: «اما ویتگنشتاین این را نگفته است» و «بستگی دارد به منظور شما از این اصطلاح». دانشجویان فلسفه می دانند که این دو جمله در فضای فلسفه بعد از ویتگنشتاین بیشترین کاربرد را دارند.) 

 

تصور رایج این است که فلسفة رسمی حاصل ذهنی جدای از نظام قدرت است که با بی‌طرفی به دنبال حقیقت است. اما این تصور هم با متن فلسفه رسمی (تعریف فلسفة رسمی از خود) ناسازگار است و هم با تاریخ فلسفه. 

فلسفة رسمی در غرب به گروه‌های بسته‌ای تعقل دارد که با گروه‌های حاکم تعامل مستقیمی دارند. فلسفة رسمی نظام قدرت را تأیید می‌کند و از آن تأیید می‌گیرد. برای اثبات این مطلب نیازی به عکس بالا نیست. ریشة فلسفة رسمی را می‌توان تا بیکن دنبال کرد که سیاستمداری بی‌اخلاق و بی‌رحم بود که تا درجة صدراعظمی بریتانیا پیش رفته بود. بارکلی و جان لاک در سیاست نقش مهمی داشتند و در ادارة مستعمرات بریتانیا مشاغلی رسمی داشتند، هیوم معاون وزیر امور خارجه بریتانیا بود و مانند دکارت و ویتگنشتاین رسما در چند جنگ به عنوان افسر جنگی شرکت کرده بود. او زمانی که در دفاع از تجربه گرایی و نقد عقل قلم می زد در سفارت بریتانیا در پاریس بود. هایدگر عضو رسمی حزب نازی بود و حتی در تربیت نیروهای نازی مشارکت داشت، بعد از آنکه او نیچه را به عنوان یک فیلسوف معرفی کرد، هیتلر از خانة نیچه دیدن کرد. این فهرست را می‌توان تا راسل تکمیل کرد که نوة نخست‌وزیر بریتانیا بود و خود او برای مشاغل سیاسی تربیت شده بود. پدر کوهن به عنوان خلبان جنگنده در جنگهای ایالات متحده مشارکت می‌کرد. خود او زمانی که فیزیک می خواند برای ماموریتی نظامی به فرانسه سفر کرد. شاگرد او فایرابند هنگامی که در ارتش نازی خدمت می‌کرد، در جنگ مجروح شده بود و با عصا حرکت می کرد. شاگرد دیگر او هانسون که نسخة اولیة کتاب ساختار را بازخوانی کرد و کتابی در شرح روش کوهن نوشت هنگامی که  خلبان پرسرعت‌ترین بمب افکن زمان خود بود، سقوط کرد و کشته شد. p21

بی‌بی‌سی به عنوان رسانة رسمی دولت بریتانیا، در معرفی راسل به عنوان یک فیلسوف رسمی نقش اصلی را داشت و برنامه‌های مردان اندیشه را با کمک برایان مگی تولید کرد که وقتی نماینده مجلس بریتانیا بود، نام او حتی به عنوان وزیر امورخارجه بریتانیا نیز بر سر زبانها بود. به طور طبیعی اندیشه‌‌ای که با این شیوه رسمیت می‌یابد هماهنگ با گروه‌های حاکم است.

 

 

 

 

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۴
رضا صادقی