دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

1-    آموزش یک زبان صرفا به معنای آشنا شدن با آواهایی جدید نیست. هر زبانی گرانبار از فرهنگ  است و حاوی ارزشهای حاکم بر محیط خاص به خود است. ارزشهایی که با یک زبان بیگانه وارد می شوند ممکن است با ارزشهای حاکم بر جامعه کشور هدف در تضاد باشند.

2-    آموزش زبان بیگانه نزدیکترین راه و موثرترین راه برای ورود فرهنگ بیگانه است. اگر این آموزش در کودکی صورت بگیرد، تغییر فرهنگ کودکان ناخودآگاه و تقریبا غیر قابل بازگشت است. بنابراین جامعه ای که به دلایل اقتصادی نیازمند زبان بیگانه است باید  این آموزش را به گونه ای هدفمند و بر اساس نیازهای اقتصادی و اهداف سیاسی خود برنامه ریزی کند. به طور خاص گروههای نیازمند به زبان باید مشخص شوند و باید به مقدار نیاز و با برنامه ای مشخص در این خصوص هزینه کرد.

3-    با این که هر زبانی بار فرهنگی خاصی دارد، اما زبان انگلیسی از این جهت خاص است که در فرهنگی رشد کرده است که در برخی از جهات با فرهنگ اسلامی و حتی ارزشهای انسانی و اخلاقی تضادهایی بنیادین دارد. مولفه هایی مانند نگاه مادی به انسان، نژادپرستی، مصرف گرایی، لذت گرایی و نسبیت ارزشهای اخلاقی در فرهنگ غربی سابقه ای طولانی دارند و این مولفه ها در زبان انگلیسی نیز رسوخ کرده اند.

4-     فرهنگ غربی عناصر مثبت نیز کم ندارد. اما مطالعات میدانی نشان می دهند متن هایی که برای ترویج زبان انگلیسی وارد می شوند به طور عمد بخشهای مخرب فرهنگ غربی را ترویج می کنند. به عنوان نمونه در خصوص مثالهایی که در فرهنگهای  لغت  در ذیل هرواژه مطرح شده اند، پژوهشهایی انجام شده است و  بار ضد فرهنگی این فرهنگهای لغت  مشخص شده است.    در متنهای آموزش زبان توصیه ای نسبت به پرکاری و تلاش برای استقلال و کسب اقتدار که عناصر مثبت فرهنگ غرب هستند،  دیده نمی شود. کمتر دیالوگی را در این متن ها می توان یافت که نسبت به بی عدالتی ها یی که در سطح روابط بین الملل وجود دارد حساسیت ایجاد کند. مرگ و میر کودکان آفریقا موضوع هیچ دیالوگی نیست. بیشتر  دیالوگ ها صرفا ارتباط با جنس مخالف و مصرف گرایی و تفریح و غفلت را ترویج می کنند و به گونه ای تنظیم شده اند که پرسشی در خصوص مبدا و معاد آدمی طرح نمی شود.  

5-    این ادعا که مثلا در هند زبان بیگانه میلیاردها دلار درآمد به دنبال داشته است، باید با مطالعه ای تجربی بررسی شود. ولی حتی اگر فرض کنیم زبان بیگانه که در دوران استعمار در هند رایج شده است، بعد از چند دهه فقر مالی و فرهنگی مردم هند را برطرف کرده است، هنوز این سوال وجود دارد که چرا دهها کشور آفریقایی که در دوران استعمار زبان بومی خود را کنار گذاشته اند و اکنون به زبان انگلیسی یا سایر زبانهای اروپایی صحبت می کنند، هنوز در فقر و ضعف مطلق زندگی می کنند؟

6-    در خصوص کاربرد زبان در اقتصاد اگر قرار است الگویی پیدا کنیم، آیا بهتر نیست سراغ خود کشورهای غربی برویم و این سوال را مطرح کنیم که آیا این کشورها با آموزش زبان بیگانه به رشد اقتصادی رسیده اند یا با فرهنگ کار و تکیه بر منابع بومی. البته آموزش زبان مانند هر آموزش دیگری  می تواند سود اقتصادی داشته باشد و در  تجارت جهان امروز زبان یک ضرورت است. اما زمانی که از سود اقتصادی و تجارت سخن به میان می آید به مطالعه ای میدانی نیاز است تا مشخص شود اکنون میزان سود اقتصادی ناشی از آموزش زبان در مدارس ایران دقیقا چند میلیارد دلار است؟ اگر هم چنین سودی وجود ندارد باید مشخص شود مشکل کار کجاست ؟ چرا خانوارهای ایرانی سالهاست در آموزش زبان به کمک آموزش و پرورش آمده اند و آنها نیز در این خصوص هزینه هایی میلیاردی دارند، اما هنوز نمی توانند از راه آموزش زبان درآمد مشخصی کسب کنند؟


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۶
رضا صادقی

1-                موضوع متن لازم نیست زیاد پیچیده باشد. از همین مفاهیم دم دستی و لغزنده که راحت می توان در مورد آن صحبت کرد یک مفهوم را انتخاب کنید.  مثلا مفهوم «سکون» را در نظر بگیرید.

 

 

 

 

 

 

 

2-                معادل «سکون» در زبانهای لاتین و یونانی را بررسی کنید. احتمالا کاربرد این مفهوم در زبانهای مختلف یکسان نیست و شما می توانید چند صفحه در این مورد توضیح دهید. اگر مطلب به اندازه کافی نداشتید یک زبان بومی هم پیدا کنید که بتوانید ادعا کنید واژة سکون در آن وجود ندارد. مثلا زبان سرخپوستی هوپی.

 

 

 

 

 

 

 

3-                از بیان ایده هایی کلی  در مورد مفهوم سکون در فیزیک نیوتن و کوانتوم و نسبیت نیز غافل نشوید. فیلسوفان قدیم به ویژه افلاطون و ارسطو نیز در حوزة فیزیک بحثهایی دارند. بنابراین در چند صفحه نیز می توان بحثی مقایسه ای داشت که تفاوت سکون مدرن با سکون یونانی و سرخپوستی را نشان می دهد. 

 

 

 

 

 

 

 

4-                 سعی کنید در بحث از واژه ها صرفا به زبانشناسی قانع نباشید و نتایجی ارزشی و تاریخی نیز بگیرید. مثلا اینکه هوپی زبانها به استعمار همسایه ها علاقه ای نداشته اند می تواند دلیلش این باشد که آنها اصلا درکی از سکون و حرکت نداشته اند و اینکه اسکندر به شرق حمله کرد می تواند ناشی از تلقی خاص عقل یونانی از مفهوم سکون باشد.  

 

 

 

 

 

 

 

5-                سکون در روانشناسی با رخوت و کسالت و افسردگی قابل مقایسه است و با مفهوم رکود در اقتصاد و جمود در اندیشه نیز نسبتی دارد.  در مقایسه این مفاهیم با یکدیگر شما می توانید چند ایسم فلسفی نیز اختراع کنید. به هر حال یا جمود در اندیشه را علت رکود اقتصادی و بی تحرکی نسل جدید می دانید و یا بالعکس. بنابراین دست کم به بحث از ایدئالیسم و ماتریالیسم وارد شوید و توضیح دهید که از این دوگانگی گذر کرده اید.  

 

 

 

 

 

 

 

6-                در پایان شما می توانید توصیه هایی روانشناختی، اقتصادی و جامعه شناختی نیز داشته باشید. سعی کنید بین رکود اقتصادی و تحلیل مفهوم سکون یک ربطی پیدا کنید و حتی از تعلیق فعالیتهای اتمی و بتون ریزی به عنوان نمونه ای از گفتمان سکون نام ببرید. دقت کنید که نتیجه گیری ها  بسیار مبهم و پیچیده باشد. در حوزة پست مدرن هیچ حرفی وجود ندارد که بتوان با زبانی ساده بیان کرد و یا از آن دفاع کرد. فقط باید طوری صحبت کنید که مخاطب مطمئن شود مطلبی وجود دارد که او از درک آن عاجز است. 

 

«آن خطاط سه گون خط نبشتی. یکی او خواندی لاغیر. یکی هم او خواندی هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر.» مقالات شمس، 272

 

 

 

 

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۶
رضا صادقی

شبهه رایجی در مورد وجود خدا مطرح است که تقریبا به ذهن همه ی انسانهایی که در مورد وجود خداوند فکر کرده اند رسیده است[1] و در آثار فلسفی[2] و کلامی نیز از آن بحث شده است. شبهه این است: «وقتی در پاسخ به این پرسش که چرا چیزها وجود دارند، به وجود خداوند می رسیم و خداوند را خالق چیزها می دانیم، هنوز می توان پرسید چرا خدا وجود دارد و خدا از کجا آمده است؟»  

  فکر می کنم در این شبهه خلطی وجود دارد که اگر به آن توجه شود تا حدود زیادی از بار روانی آن  کاسته می شود. در این شبهه بحث از وجود خدا با معمای وجود خلط شده است. معمای وجود این است که چرا چیزها وجود دارند. یعنی صرف اینکه چیزی وجود دارد، بسیار حیرت انگیز است. تفاوتی هم نمی کند که آن چیز ماده ای بی جان باشد یا حکیم قادر متعال.

منکر خدا اصل وجود را که نمی تواند انکار کند. بنابراین با انکار وجود خدا حیرت در برابر هستی به پایان نمی رسد و منکر خدا هنوز برای این پرسش که چگونه خودش و چیزهای ناقص دیگر وجود دارند، پاسخی ندارد. انفجار بزرگ در فیزیک پاسخی برای این پرسش نیست. چون حیرت در برابر وجود شامل انفجار و آنچه منفجر می شود نیز می شود.

اما در کنار مسئلة وجود مسئلة نقص موجودات محسوس نیز مطرح است. آگاهی از وجود خدا حاصل آگاهی از نقص چیزهای محسوس و به ویژه حاصل آگاهی فرد از نقصهای ذاتی خویش است. همانگونه که وجود ما و سایر چیزها قابل انکار نیست، وجود نقصهایی مانند جهل و آرزو در وجود ما نیز قابل انکار نیست.

بنابراین دو مسئله وجود دارد. یکی اینکه چگونه اصلا وجود امکانپذیر شده است و دوم اینکه چگونه موجودات ناقص به وجود آمده اند. باور به وجود خدا پاسخی برای مسئله دوم است. یعنی پاسخی به این مسئله که چگونه ما با تمام نقصهایمان وجود داریم و  «چرا چیزهایی که می توانستند نباشند، به جای اینکه نباشند، هستند.»

اما اینکه چگونه اصل وجود امکانپذیر شده است معمایی است که شاید هیچگاه نتوانیم از حیرت نسبت به آن خارج شویم. این حیرت هم برای مومن مطرح است و هم برای ملحد و ملحدین نمی توانند این پرسش را خاص به حوزة ایمان معرفی کنند.

در واقع کار ملحد مشکلتر است. چون او نه برای اصل مسئلة وجود پاسخی دارد و نه برای این پارادکس ناشی از الحاد که چگونه موجودات ناقص امکان وجود داشته اند، اما موجود کاملی مانند خداوند امکان وجود ندارد. به تعبیر اسپینوزا «اگر آنچه اکنون بالضروره موجود است فقط اشیاء متناهی باشد، در این صورت لازم می آید که اشیاء متناهی قدرتمندتر از موجود مطلقا نامتناهی باشند و این بالبداهه نامعقول است.»  (اخلاق، 25)

حاصل آنکه شبهه ای که در ابتدای این نوشتار به آن اشاره شد، حاصل ترکیب بحث از وجود خدا با معمای حیرت انگیز وجود است و اگر معمای وجود را از این شبهه جدا کنیم، این شبهه قوت خود را از دست می دهد. ایمان یعنی باور به خالقیت خدا و این باور با این پرسش که «اصل وجود یا وجود خدا از کجاست؟» قابل جمع است.

 

مردی نزد پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت هلاک شدم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمودند: شیطان خبیث نزد تو آمده و پرسیده خالقت کیست گفته ای خداوند. آنگاه شیطان پرسیده خدا را چه کسی خلق کرده است؟

آن مرد گفت: بله به خدایی که تو را به حق مبعوث کرد همین طور است.

پس حضرت فرمودند: این به خدا قسم ایمان محض است.[3]



[1] کودکان زمانی که می فهمند چیزها را خدا خلق کرده است معمولا می پرسند خدا را چه کسی خلق کرده است و یا خدا چطور از اول وجود داشته است.

[2] . این شبهه به عنوان تاییدی بر این سخن ویتگنشتاین مطرح شده است که پرسشهای متافیزیک پاسخی نهایی ندارند و در نهایت باید آنها را منحل کرد و نه حل.   

[3] امام صادق علیه‌السلام: جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَلَکْتُ فَقَالَ لَهُ ع أَتَاکَ الْخَبِیثُ فَقَالَ لَکَ مَنْ خَلَقَکَ فَقُلْتَ اللَّهُ فَقَالَ لَکَ اللَّهُ مَنْ خَلَقَهُ فَقَالَ إِی وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَکَانَ کَذَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَاکَ‏ وَ اللَّهِ‏ مَحْضُ‏ الْإِیمَانِ‏.[3]

امام صادق علیه السلام در ذیل این حدیث می فرمایند آنچه محض ایمان است همان خوف هلاکت است. در حدیث دیگر ذکر شریف لااله الا الله برای دفع این وسوسه سفارش شده است.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۱
رضا صادقی

 

این سخن گرگیاس که «چیزی نیست» در تاریخ فلسفه ثبت شده است و بیشتر دانشجویان فلسفه نیز با آن آشنا هستند. قطعا گرگیاس، که در زمان خودش به دلیل گفتن این سخن مورد توجه قرار گرفت، از قبل می دانست که اگر بگوید «چیزی هست» نه در زمان خودش مورد توجه قرار می گیرد و نه اسمی از او در تاریخ اندیشه می ماند. در فلسفه فقط محتوای نامعقول و غیر متعارف نیست که نیاز به دیده شدن و خوانده شدن را پاسخ می دهد. دشوارنویسی و تولید متنهای مبهم و نا مفهوم نیز یک راه رایج است.

مطالب ساده ای از قبیل اینکه «چیزی هست» توجه کمتر خواننده ای را جلب می کنند. چون بسیاری سادگی را با ساده لوحی و فرومایگی یکسان تلقی می کنند. از نگاه آنها بلند نظری یعنی فاصله گرفتن از درک رایج. بیشتر نویسندگان نیز می دانند که متن فلسفی برای جذب مخاطب، باید غریب و شورآفرین باشد و تخیل خواننده را به حرکت وادارد. دشوارنویسی برای نویسنده نیز یک مزیت است. او همیشه می تواند با جعل اصطلاح بی محتوایی را پنهان کند و نقدها را بدفهمی معرفی کند.

فلسفه قرار نبود، این باشد. فلسفه قرار بود جانهای تشنة حیرت را متوجة وجود کند. قرار بود نشان دهد «اینکه چیزها هستند به جای اینکه نباشند» شگفت انگیزترین واقعیت است. اما اکنون فلسفه به یک بازی شطرنج بی پایان تبدیل شده است که یا مانع دیدن وجود است و یا اصلا منکر آن؛ یا مانند فلسفة تحلیلی با طرح معماهایی بی پایان، خوانندگان را سرگرم می کند و یا مانند فلسفة قاره ای با تولید متنهایی پیچیده، خوانندگان  را نه تنها از وجود جهان، که از وجود خودشان نیز غافل می کند.

 از فلسفه گریزی نیست و ابزاری مفید است که اگر نبود باید اختراع می شد. اما فلسفه یک انگشت اشاره است که معمای وجود را نشان می دهد. کسانی که به جای توجه به وجود، به خود این انگشت اشاره توجه می کنند و غرق در آن می شوند، معنای این اشاره را از دست می دهند. فلسفه برای اینکه به یک مخدر تبدیل نشود باید برای بازگشت به وجود به کار گرفته شود. متنها و معماهای فلسفی نباید به تمام زندگی تبدیل شوند. متن وجود فراتر از هر متن فلسفی قرار دارد و واقعیت بیشتری دارد. حیرتی که در کلاس هستی شناسی تجربه می شود، نمی تواند جایگزین حیرت در برابر هستی شود. از زمان گرگیاس تا امروز، با وجود تمام متنهای پر از معما و بعضا غیر قابل فهم فلسفی که نگاشته شده است، هنوز اینکه «چیزی هست» بیش از هر متنی خواندنی و حیرت انگیز است.    


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۴
رضا صادقی

 

 

به این سخن نیچه در قطعه 2 دجال توجه کنید:

 «نیک چیست؟ آنچه حس قدرت را تشدید می کند، اراده به قدرت و خود قدرت در انسان. بد چیست؟ آنچه از ناتوانی زاید. نیک بختی چیست؟ احساس اینکه قدرت افزایش می یابد... به هیچ روی نه صلح، بل جنگ؛ نه فضیلت بل زبردستی ... ناتوانان  و ناتندرستان باید نابود شوند. این است نخستین اصل بشر دوستی ما. چه چیز زیان بخش تر از هر تباهی است؟ هم دردی فعال نسبت به ناتوانان و ناتندرستان، یعنی مسیحیت.»

از این قبیل سخنان در آثار نیچه کم نیست و معمولا با تمسک به همین سخنان گفته شده همانگونه که نتیجة فلسفة مارکس استالین بود نتیجة فلسفة نیچه نیز هیتلر بود. اما آیا این سخنان از سنخ سخنان فلسفی است؟ نیچه خود را فیلسوفی نا اخلاقی می نامد که «شادی در نابودی» را جستجو می کند.[1] جنگ از نگاه او نوعی جراحی است که برای خارج کردن عضو فاسد انسانیت ضرورت دارد و کسانی که از همدردی با ضعفا سخن می گویند با حفظ عضو فاسد زمینة فساد کل انسان را فراهم می کنند.[2]

او غذا، مکان و سرگرمی را مهمتر از مفاهیمی مانند فضیلت و گناه تلقی می کند.[3] «آنها که بر اساس معیارهای دیگر برجسته تلقی شده اند را به هیچ رو متعلق به نوع انسان نمی پندارم-از نظر من آنان تفالة نوع انسان، زاده های ناقض بیماری و غریزه‌های کینه جویانه اند.»[4] از نگاه او عظیم ترین وظیفة زندگی عبارت است از «تولید نسل عالی تر انسانیت، همراه با نابودسازی سرسختانة عناصر فاسد و انگلی.»[5] معیار انگل بودن از نظر او فقر و ناتوانی است. او می گوید: «آن کس که از زندگی فقیر است، آن کس که ناتوان است،‌زندگی را نیز بیچاره و گدا می کند:‌ توانا زندگی را توانا می کند. آن یکی انگل زندگیست و این یکی بخشنده و فزایندة‌ زندگی.»[6]

در طول تاریخ حس همدردی باعث ماندگاری ضعیفان می شود. اما نیچه همدردی را «خطرناکتر از هر سیئه»[7] می نامد و اخلاق را مرگبارترین اشتباه می نامد.[8] آسیبی که آدم های خوب عاملش هستند آسیب‌بخش ترین است.[9] «کاش تندبادی می وزید و این پلاسیده ها و کرم خورده ها را همه از درخت می تکاند. کاش واعظان مرگ شتابان فرا رسند.»[10]بنابراین او با اسپنسر[11] موافق است که ضعفا به حکم تقدیر محکوم به نیستی هستند و می نویسد: «انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان می گوید: «نیست شو و از میان رو.»[12] ناراحتی وجدان از نظر او «چیز قابل احترامی نیست.»[13] نوع دوستی از نگاه نیچه هستی را از خصلت با عظمتش محروم می کند و به معنی عقیم ساختن انسان و فروکاستن او به گونه ای پست و خوار است.[14] این نگاه غیر انسانی و این عبارات غیر اخلاقی هیچ نسبتی با حکمت و فلسفه ندارند.

در آثار نیچه بی معنایی و پوچی حاصل از الحاد مدرن به اوج خود می رسد. او دشمن همة خوبی هاست و هیچ نسبتی با حکمت و اخلاق ندارد. ترویج اندیشه و آثار او صرفا باعث رشد پوچگرایی، یاس، نا امیدی، بی تفاوتی و حتی خشونت می شود. با توجه به اینکه  آثار او خطابی و شاعرانه است و فاقد منطق عقلانی مشخصی است، جایی برای نقد عقلانی نیز نیست و مشخص نیست دانشجویان فلسفه با کدام روش می توانند سخنان او را ارزیابی و تحلیل کنند. اصلا یافتن اصولی عقلی و منطقی که با آن بتوان نیچه را نقد کرد با اندیشة نسبی گرایانة او در تضاد است و لذا بیشتر پایان نامه هایی که در مورد او نگاشته شده است نقلی و خالی از نقد است. خود او نیز به این نکته اذعان دارد که «هنر ارزشی بیش از حقیقت دارد.» (اراده قدرت، 853) او به هیچ اصل منطقی، عقلی، علمی و یا اخلاقی باور ندارد و در حالی که هیچ محدودیتی برای سخن گفتن ندارد به خطیبی سخنور تبدیل شده است که با صدایی رسا بی معنایی را تبلیغ و خشونت را ترویج می کند. قطعا قطع کردن چنین خطابه ای مخالفت با عقل و فلسفه نیست.  


[1]  نیچه، 1375، 125 هیچ گروهی از نفرت و کینة نیچه در امان نیست. او بعد از آنکه اخلاق انحطاط را نفی می کند می گوید«هر آن کس که با من همرأی نباشد از نظر من آلوده است ... اما تمام جهان با من مخالف است.» نیچه، 1375، 150

[2] نیچه، 1375، 150

[3]  نیچه، 1375، 100

[4]  نیچه، 1375، 125

[5]  نیچه، 1375، 126

[6] نیچه، 1335، 77

[7]  نیچه، 1335، 80

[8]  نیچه، 1375، 202

[9]  205

[10] نیچه،‌ 1377، 86

[11] هربرت اسپنسر (Herbert Spencer: 1820-1903)؛ فیلسوف و جامعه شناس انگلیسی که تحت تاثیر داروین به "تنازع بقاء اجتماعی" معتقد بود و می‌گفت باید یک نزاع طبیعی و یک گزینش طبیعی صورت بگیرد که در اثر آن به تدریج فقرا از بین بروند (از گرسنگی بمیرند) و فقط ثروتمندان باقی بمانند تا اینکه یک جامعه مرفه و قدرتمند شکل بگیرد. از نظر او حمایت دولت و دیگران از فقرا باعث تکثیر انسان های ضعیف و ناتوان در اجتماع می‌شود. او معتقد بود سازمانهای خیریه با حفاظت از جان فقرا و ضعفا بزرگترین جنایت را در حق بشریت مرتکب می شوند. اسپنسر در سفری که به آمریکا داشت مانند یک قهرمان مورد استقبال قرار گرفت.

 

[12] نیچه، 1335، 80

[13]  نیچه، 1375، 75

[14]  نیچه، 1375، 204

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
رضا صادقی