دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «غرب شناسی» ثبت شده است

«کشورهای غربی (و به طور خاص انگلستان) همیشه برای پنجاه سال آینده ی جهان برنامه دارند.»

شبیه این جمله را زیاد شنیده ایم. هم از منتقدین غرب و هم از طرفداران آن. در بین هر دو گروه هستند کسانی که حتی معتقدند آب و هوای جهان هم تحت سیطره و قدرت کشورهای غربی تغییر می کند.  اما این نگاه به قدرت و مدیریت کشورهای غربی بسیار اغراق آمیز است. آیا واقعا کشورهای غربی مدیریتی قوی و آینده نگر دارند و رویدادهای اجتماعی زمین را مطابق خواست خود مدیریت می کنند؟  

برای پاسخ به این پرسش نیازی نیست به جنگهای جهانی اشاره کنیم و تلفات میلیونی اروپایی ها را حاصل مدیریت مدرن کشورهای غربی معرفی کنیم. صرفا  نگاهی کلی به نقش غرب در  جنگهای خاورمیانه   نشان می دهد که غرب دست کم در چند دهه اخیر نتوانسته است رویدادهای این منطقه را به درستی مدیریت کند. به عنوان نمونه با اینکه معمولا گفته شده که انگلستان وهابیت را  برای تضعیف اسلام اختراع کرده است، اما مخترع این دستگاه فکری نتوانسته است این دستگاه را به خوبی مدیریت کند و اکنون محصولات این دستگاه  مانند طالبان، القاعده و داعش به مشکل اصلی جهان غرب تبدیل شده اند. 

افغانستان و عراق نیز دو  نمونه دیگر از  مدیریت غربی بر رویدادهای سیاسی جهان هستند. هرج و مرج کنونی در این دو کشور حاصل مدیریت کشورهای غربی است. اما آیا تمام هنر متفکرین نظامی و سیاسی غربی این بوده که هزارها میلیارد دلار در این دو کشور هزینه کنند تا ناامنی و بی ثباتی بر این دو کشور حاکم شود؟ یعنی آیا برنامه غرب این بود که عراق و افغانستان وضعیت کنونی را داشته باشند؟ کسانی که پاسخشان مثبت است می توانند ادعا کنند هرج و مرج کنونی در عراق و افغانستان سیطره غرب بر خاورمیانه را تضمین کرده است. اما چرا آنها نمی توانند طوری اوضاع را مدیریت کنند که برای حفظ اقتدار غرب نیازی به ایجاد هرج  و مرج در عراق، افغانستان، سوریه و لیبی نباشد؟ واقعیت این است که تا زمانی که غرب قدرت دارد همیشه می توان از منافعی که در هر شرایطی نصیب غرب می شود یک فهرست بلند بالا تهیه کرد. اما این فهرست  صرفا به این معناست که با وجود تمام این مشکلات غرب هنوز قدرت دارد و در حال بلعیدن ثروت منطقه است. 

کشورهای غربی به دلیل ثروتی که چپاول کرده اند و قدرتی که با پشتوانه این ثروت به دست آورده اند تا امروز توانسته اند در شرایط مختلف سیطره خود را تداوم بخشند. اما معنایش این نیست که همه رویدادها مطابق خواست آنها رخ می دهد. هیچ تضمینی نیز وجود ندارد که  اقتدار غرب دائمی باشد. این افسانه که همه رویدادها با مدیریت غرب رخ می دهند شیشه عمر قدرت اهریمنی غرب است. برای شکستن این شیشه  فقط کافیست ذهنیت انسانهای تحت سلطه تغییر کند. مدیریت رسانه ای غرب به گونه ای است که انسانها این روزها کمتر موفق می شوند رویدادهای طبیعی را مشاهده کنند و در خصوص مدیریت این رویدادها اندیشه کنند.  اما اگر آنها توجه داشته باشند که دست کم  رویدادهای طبیعی تابع مدیریت غربی نیستند، آنگاه افسانه جاودانگی غرب مبنای خود را از دست می دهد و اراده خروج از مدیریت غرب در انسانها نیز ایجاد خواهد شد. این باور که همه چیز مطابق خواست غرب پیش می رود، نوعی بت پرستی مدرن است. تا این ذهنیت تغییر نکند پرستش این بت تداوم خواهد داشت.   اکنون مسئله این است که آیا این ذهنیت نیز مانند طبیعت می تواند از مدیریت و سیطره غرب آزاد باشد؟ و چگونه می توان انسان اسیر رسانه ها و فضاهای مجازی را به بازگشت به طبیعت و همزبانی با آن متقاعد کرد؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۰
رضا صادقی


«ساتوشی اوئماتسو» که در ابتدای مرداد امسال (1395) با ورود به مرکز نگهداری معلولین،  19 معلول ژاپنی را به قتل رساند و دهها نفر دیگر را مجروح کرد، پس از دستگیری در اولین نگاه به دوربین ها لبخند می زند. او پیش از ارتکاب این جنایت در نامه ای از مجلس ژاپن درخواست کرده بود «مرگ آسان» قانونی و مجاز شود، تا پزشکان بتوانند با قتل معلولان رنج آنها را کاهش دهند. نگارش این نامه باعث شد تا اوئماتسو مورد معاینه قرار گیرد. اما روانشناس   اعلام کرد که او از نظر روانی سالم است. بنابراین لبخند او بعد از ارتکاب جنایت لبخندی عصبی و ناشی از مشکلات روانی نیست. بلکه به این دلیل است که او بر اساس جهان بینی خود گمان می کند قهرمانی است که با فداکاری توانسته است انسانهای زیادی را از رنج نجات دهد.

باورهایی که او را قانع کرده اند قتل ناتوانان جنایت نیست و بهترین لطفی است که می توان در حق آنها و در حق جامعه انجام داد، چندان عجیب و غریب نیستند و اتفاقا به شکلهای گوناگونی مدام در مکاتب فکری مدرن ترویج و تبلیغ می شوند. باورهای زیادی وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند لبخند اوئماتسو پس از قتل دهها معلول را توجیه کنند:  باورهایی مانند اینکه انسان یک جسم است، انسان با مرگ نابود می شود، زندگی معنا و غایتی ندارد، یک زندگی در صورتی ارزش تداوم دارد که رنج جسمانی زیادی در آن وجود نداشته باشد، ارزشهای اخلاقی ثابتی وجود ندارند و قوانین اخلاقی نسبی هستند و مهمتر از همه اینکه بر اساس قوانین داروین ضعیفترها محکوم به نابودی هستند.وکیل مدافع اوئماتسو در هر دادگاهی به سادگی می تواند با تمسک به هر یک از این باورها از کار او دفاع کند.

 البته در نهایت اوئماتسو به این دلیل که خلاف قوانین اجتماعی عمل کرده است محکوم خواهد شد. اما او هنوز می تواند ادعا کند اگر نسبیت اخلاقی را بپذیریم هیچ دلیلی وجود ندارد که نشان دهد عمل به قوانین اجتماعی لازم است. واقعا هم اگر قوانین اخلاقی ثابت وجود نداشته باشند دیگر نمی توان نشان داد عمل به تعهداتی که یک فرد در قبال جامعه دارد، لازم است. اوئماتسو اگر نسبی گرا باشد حتی می تواند کار خود را نوعی ایثار معرفی کند و ادعا کند دیگر انسانها اگر حاضر نیستند انسانهای معلول را به قتل برسانند صرفا به این دلیل است که از شهامت یک «ابرمرد» برخوردار نیستند و حاضر نیستند به لوازم اندیشه های خود پایبند باشند و هزینه اندیشه های خود را بپردازند. اگر با مرگ همه چیز تمام می شود چرا باید از جان انسانهای معلولی محافظت کنیم که فقط قرار است برای مدتی محدود رنج های زیادی را تحمل کنند و سپس نیست و نابود شوند.

قطعا از هیچ دادگاهی انتظار نمی رود ترویج نسبی گرایی را منع کند و یا بر ضد کسانی حکم کند که جهان بینی مادی را ترویج می کنند. چنین حکمی برای کسانی که به نسبیت باور دارند هیچ ارزشی ندارد. آنها به سادگی می توانند ادعا کنند در مکتب نسبی گرایی احکام دادگاه نیز مانند سایر قوانینی هستند که لزوم پیروی از آنها قابل تردید است.

با این حال هنوز یک راه برای محکومیت نسبی گرایی وجود دارد. فایده گرایی، سودگرایی و عمل گرایی همگی صورتهایی از نسبیت هستند که می توان با تمسک به آنها انواع مکاتب فکری را ارزیابی کرد.(در اینجا می توان از این مشکل مکتب نسبی گرایی چشم پوشی کرد که معیاری برای درستی یا نادرستی ندارد و حتی برای اثبات سود یک مکتب و یا اثبات اعتبار معیار سود با مشکل روبرو می شود. )

بر این اساس می توان پرسید آیا مکتبی اخلاقی که قتل ناتوانان را منع کند در عمل کارآیی و سود بیشتری دارد یا مکاتبی که قتل آنها را منع نمی کنند؟ تا زمانی که نسبی گرایان معیار سود را به رسمیت می شناسند، در کنار دو معیار صدق و کذب، از دو معیار خوب و بد نیز می توان برای ارزیابی انواع مکاتب و جهان بینی ها استفاده کرد. سایتهایی که راه ساخت بمب را به تروریستها آموزش می دهند حاوی گزاره هایی کاذب نیستند. اما همه کشورها اتفاق نظر دارند که این سایتها دقیقا به این دلیل که حاوی گزاره هایی صادق هستند، خوب، مفید و سودمند نیستند. بر این اساس مکاتب مادی و نسبی گرا نیز پیش از آنکه صدق ادعای خود را اثبات کنند باید مفید بودن آن را اثبات کنند و به نظر می رسد آنها حتی بر اساس معیارهای مادی نیز نمی توانند چنین سودی را اثبات کنند. اگر با معیار سود این مکاتب را ارزیابی کنیم ، نیازی نیست جنایتهایی مانند جنایت اوئماتسو را به عنوان نتیجه منطقی این مکاتب فهرست کنیم. چون صرفا رنج پوچی که ارمغان مکاتب نسبی گرا و مادی است برای ابطال این مکاتب کافی است و برای اثبات اینکه رنج بی معنایی برای انسان مدرن از تمام رنجهای انسان سنتی در طول تاریخ بیشتر است، لازم نیست دستگاه «رنج سنج» اختراع شود.

 بنابراین حتی با معیاری مانند کاهش رنج نیز می توان امثال اوئماتسو را قانع کرد که به جای کشتن انسانهایی که رنج می کشند باورهای آنها را تغییر دهید و معنا را به روح و روان آنها تزریق کنید. روانشناسی که پس از معاینه ی اوئماتسو اعلام کرده بود او خطری برای جامعه ندارد، صرفا هرمونهای او را اندازه گیری کرده بود. اما خطر اصلی امثال اوئماتسو در فقر جهان بینی است نه فقر هرمون. یک بار دیگر به لبخند او در هنگام دستگیری توجه کنید. پشت این لبخند رنجی عمیق موج می زند. رنجی به عمق بی معنایی و پوچی. اوئماتسو یک قربانی است و نه یک جنایتکار. او در یکی از ثروتمندترین کشورها دچار فقر معناست. 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۹
رضا صادقی

 

1-    آموزش یک زبان صرفا به معنای آشنا شدن با آواهایی جدید نیست. هر زبانی گرانبار از فرهنگ  است و حاوی ارزشهای حاکم بر محیط خاص به خود است. ارزشهایی که با یک زبان بیگانه وارد می شوند ممکن است با ارزشهای حاکم بر جامعه کشور هدف در تضاد باشند.

2-    آموزش زبان بیگانه نزدیکترین راه و موثرترین راه برای ورود فرهنگ بیگانه است. اگر این آموزش در کودکی صورت بگیرد، تغییر فرهنگ کودکان ناخودآگاه و تقریبا غیر قابل بازگشت است. بنابراین جامعه ای که به دلایل اقتصادی نیازمند زبان بیگانه است باید  این آموزش را به گونه ای هدفمند و بر اساس نیازهای اقتصادی و اهداف سیاسی خود برنامه ریزی کند. به طور خاص گروههای نیازمند به زبان باید مشخص شوند و باید به مقدار نیاز و با برنامه ای مشخص در این خصوص هزینه کرد.

3-    با این که هر زبانی بار فرهنگی خاصی دارد، اما زبان انگلیسی از این جهت خاص است که در فرهنگی رشد کرده است که در برخی از جهات با فرهنگ اسلامی و حتی ارزشهای انسانی و اخلاقی تضادهایی بنیادین دارد. مولفه هایی مانند نگاه مادی به انسان، نژادپرستی، مصرف گرایی، لذت گرایی و نسبیت ارزشهای اخلاقی در فرهنگ غربی سابقه ای طولانی دارند و این مولفه ها در زبان انگلیسی نیز رسوخ کرده اند.

4-     فرهنگ غربی عناصر مثبت نیز کم ندارد. اما مطالعات میدانی نشان می دهند متن هایی که برای ترویج زبان انگلیسی وارد می شوند به طور عمد بخشهای مخرب فرهنگ غربی را ترویج می کنند. به عنوان نمونه در خصوص مثالهایی که در فرهنگهای  لغت  در ذیل هرواژه مطرح شده اند، پژوهشهایی انجام شده است و  بار ضد فرهنگی این فرهنگهای لغت  مشخص شده است.    در متنهای آموزش زبان توصیه ای نسبت به پرکاری و تلاش برای استقلال و کسب اقتدار که عناصر مثبت فرهنگ غرب هستند،  دیده نمی شود. کمتر دیالوگی را در این متن ها می توان یافت که نسبت به بی عدالتی ها یی که در سطح روابط بین الملل وجود دارد حساسیت ایجاد کند. مرگ و میر کودکان آفریقا موضوع هیچ دیالوگی نیست. بیشتر  دیالوگ ها صرفا ارتباط با جنس مخالف و مصرف گرایی و تفریح و غفلت را ترویج می کنند و به گونه ای تنظیم شده اند که پرسشی در خصوص مبدا و معاد آدمی طرح نمی شود.  

5-    این ادعا که مثلا در هند زبان بیگانه میلیاردها دلار درآمد به دنبال داشته است، باید با مطالعه ای تجربی بررسی شود. ولی حتی اگر فرض کنیم زبان بیگانه که در دوران استعمار در هند رایج شده است، بعد از چند دهه فقر مالی و فرهنگی مردم هند را برطرف کرده است، هنوز این سوال وجود دارد که چرا دهها کشور آفریقایی که در دوران استعمار زبان بومی خود را کنار گذاشته اند و اکنون به زبان انگلیسی یا سایر زبانهای اروپایی صحبت می کنند، هنوز در فقر و ضعف مطلق زندگی می کنند؟

6-    در خصوص کاربرد زبان در اقتصاد اگر قرار است الگویی پیدا کنیم، آیا بهتر نیست سراغ خود کشورهای غربی برویم و این سوال را مطرح کنیم که آیا این کشورها با آموزش زبان بیگانه به رشد اقتصادی رسیده اند یا با فرهنگ کار و تکیه بر منابع بومی. البته آموزش زبان مانند هر آموزش دیگری  می تواند سود اقتصادی داشته باشد و در  تجارت جهان امروز زبان یک ضرورت است. اما زمانی که از سود اقتصادی و تجارت سخن به میان می آید به مطالعه ای میدانی نیاز است تا مشخص شود اکنون میزان سود اقتصادی ناشی از آموزش زبان در مدارس ایران دقیقا چند میلیارد دلار است؟ اگر هم چنین سودی وجود ندارد باید مشخص شود مشکل کار کجاست ؟ چرا خانوارهای ایرانی سالهاست در آموزش زبان به کمک آموزش و پرورش آمده اند و آنها نیز در این خصوص هزینه هایی میلیاردی دارند، اما هنوز نمی توانند از راه آموزش زبان درآمد مشخصی کسب کنند؟


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۶
رضا صادقی

1-                موضوع متن لازم نیست زیاد پیچیده باشد. از همین مفاهیم دم دستی و لغزنده که راحت می توان در مورد آن صحبت کرد یک مفهوم را انتخاب کنید.  مثلا مفهوم «سکون» را در نظر بگیرید.

 

 

 

 

 

 

 

2-                معادل «سکون» در زبانهای لاتین و یونانی را بررسی کنید. احتمالا کاربرد این مفهوم در زبانهای مختلف یکسان نیست و شما می توانید چند صفحه در این مورد توضیح دهید. اگر مطلب به اندازه کافی نداشتید یک زبان بومی هم پیدا کنید که بتوانید ادعا کنید واژة سکون در آن وجود ندارد. مثلا زبان سرخپوستی هوپی.

 

 

 

 

 

 

 

3-                از بیان ایده هایی کلی  در مورد مفهوم سکون در فیزیک نیوتن و کوانتوم و نسبیت نیز غافل نشوید. فیلسوفان قدیم به ویژه افلاطون و ارسطو نیز در حوزة فیزیک بحثهایی دارند. بنابراین در چند صفحه نیز می توان بحثی مقایسه ای داشت که تفاوت سکون مدرن با سکون یونانی و سرخپوستی را نشان می دهد. 

 

 

 

 

 

 

 

4-                 سعی کنید در بحث از واژه ها صرفا به زبانشناسی قانع نباشید و نتایجی ارزشی و تاریخی نیز بگیرید. مثلا اینکه هوپی زبانها به استعمار همسایه ها علاقه ای نداشته اند می تواند دلیلش این باشد که آنها اصلا درکی از سکون و حرکت نداشته اند و اینکه اسکندر به شرق حمله کرد می تواند ناشی از تلقی خاص عقل یونانی از مفهوم سکون باشد.  

 

 

 

 

 

 

 

5-                سکون در روانشناسی با رخوت و کسالت و افسردگی قابل مقایسه است و با مفهوم رکود در اقتصاد و جمود در اندیشه نیز نسبتی دارد.  در مقایسه این مفاهیم با یکدیگر شما می توانید چند ایسم فلسفی نیز اختراع کنید. به هر حال یا جمود در اندیشه را علت رکود اقتصادی و بی تحرکی نسل جدید می دانید و یا بالعکس. بنابراین دست کم به بحث از ایدئالیسم و ماتریالیسم وارد شوید و توضیح دهید که از این دوگانگی گذر کرده اید.  

 

 

 

 

 

 

 

6-                در پایان شما می توانید توصیه هایی روانشناختی، اقتصادی و جامعه شناختی نیز داشته باشید. سعی کنید بین رکود اقتصادی و تحلیل مفهوم سکون یک ربطی پیدا کنید و حتی از تعلیق فعالیتهای اتمی و بتون ریزی به عنوان نمونه ای از گفتمان سکون نام ببرید. دقت کنید که نتیجه گیری ها  بسیار مبهم و پیچیده باشد. در حوزة پست مدرن هیچ حرفی وجود ندارد که بتوان با زبانی ساده بیان کرد و یا از آن دفاع کرد. فقط باید طوری صحبت کنید که مخاطب مطمئن شود مطلبی وجود دارد که او از درک آن عاجز است. 

 

«آن خطاط سه گون خط نبشتی. یکی او خواندی لاغیر. یکی هم او خواندی هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر.» مقالات شمس، 272

 

 

 

 

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۶
رضا صادقی

 

این سخن گرگیاس که «چیزی نیست» در تاریخ فلسفه ثبت شده است و بیشتر دانشجویان فلسفه نیز با آن آشنا هستند. قطعا گرگیاس، که در زمان خودش به دلیل گفتن این سخن مورد توجه قرار گرفت، از قبل می دانست که اگر بگوید «چیزی هست» نه در زمان خودش مورد توجه قرار می گیرد و نه اسمی از او در تاریخ اندیشه می ماند. در فلسفه فقط محتوای نامعقول و غیر متعارف نیست که نیاز به دیده شدن و خوانده شدن را پاسخ می دهد. دشوارنویسی و تولید متنهای مبهم و نا مفهوم نیز یک راه رایج است.

مطالب ساده ای از قبیل اینکه «چیزی هست» توجه کمتر خواننده ای را جلب می کنند. چون بسیاری سادگی را با ساده لوحی و فرومایگی یکسان تلقی می کنند. از نگاه آنها بلند نظری یعنی فاصله گرفتن از درک رایج. بیشتر نویسندگان نیز می دانند که متن فلسفی برای جذب مخاطب، باید غریب و شورآفرین باشد و تخیل خواننده را به حرکت وادارد. دشوارنویسی برای نویسنده نیز یک مزیت است. او همیشه می تواند با جعل اصطلاح بی محتوایی را پنهان کند و نقدها را بدفهمی معرفی کند.

فلسفه قرار نبود، این باشد. فلسفه قرار بود جانهای تشنة حیرت را متوجة وجود کند. قرار بود نشان دهد «اینکه چیزها هستند به جای اینکه نباشند» شگفت انگیزترین واقعیت است. اما اکنون فلسفه به یک بازی شطرنج بی پایان تبدیل شده است که یا مانع دیدن وجود است و یا اصلا منکر آن؛ یا مانند فلسفة تحلیلی با طرح معماهایی بی پایان، خوانندگان را سرگرم می کند و یا مانند فلسفة قاره ای با تولید متنهایی پیچیده، خوانندگان  را نه تنها از وجود جهان، که از وجود خودشان نیز غافل می کند.

 از فلسفه گریزی نیست و ابزاری مفید است که اگر نبود باید اختراع می شد. اما فلسفه یک انگشت اشاره است که معمای وجود را نشان می دهد. کسانی که به جای توجه به وجود، به خود این انگشت اشاره توجه می کنند و غرق در آن می شوند، معنای این اشاره را از دست می دهند. فلسفه برای اینکه به یک مخدر تبدیل نشود باید برای بازگشت به وجود به کار گرفته شود. متنها و معماهای فلسفی نباید به تمام زندگی تبدیل شوند. متن وجود فراتر از هر متن فلسفی قرار دارد و واقعیت بیشتری دارد. حیرتی که در کلاس هستی شناسی تجربه می شود، نمی تواند جایگزین حیرت در برابر هستی شود. از زمان گرگیاس تا امروز، با وجود تمام متنهای پر از معما و بعضا غیر قابل فهم فلسفی که نگاشته شده است، هنوز اینکه «چیزی هست» بیش از هر متنی خواندنی و حیرت انگیز است.    


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۴
رضا صادقی

 

 

به این سخن نیچه در قطعه 2 دجال توجه کنید:

 «نیک چیست؟ آنچه حس قدرت را تشدید می کند، اراده به قدرت و خود قدرت در انسان. بد چیست؟ آنچه از ناتوانی زاید. نیک بختی چیست؟ احساس اینکه قدرت افزایش می یابد... به هیچ روی نه صلح، بل جنگ؛ نه فضیلت بل زبردستی ... ناتوانان  و ناتندرستان باید نابود شوند. این است نخستین اصل بشر دوستی ما. چه چیز زیان بخش تر از هر تباهی است؟ هم دردی فعال نسبت به ناتوانان و ناتندرستان، یعنی مسیحیت.»

از این قبیل سخنان در آثار نیچه کم نیست و معمولا با تمسک به همین سخنان گفته شده همانگونه که نتیجة فلسفة مارکس استالین بود نتیجة فلسفة نیچه نیز هیتلر بود. اما آیا این سخنان از سنخ سخنان فلسفی است؟ نیچه خود را فیلسوفی نا اخلاقی می نامد که «شادی در نابودی» را جستجو می کند.[1] جنگ از نگاه او نوعی جراحی است که برای خارج کردن عضو فاسد انسانیت ضرورت دارد و کسانی که از همدردی با ضعفا سخن می گویند با حفظ عضو فاسد زمینة فساد کل انسان را فراهم می کنند.[2]

او غذا، مکان و سرگرمی را مهمتر از مفاهیمی مانند فضیلت و گناه تلقی می کند.[3] «آنها که بر اساس معیارهای دیگر برجسته تلقی شده اند را به هیچ رو متعلق به نوع انسان نمی پندارم-از نظر من آنان تفالة نوع انسان، زاده های ناقض بیماری و غریزه‌های کینه جویانه اند.»[4] از نگاه او عظیم ترین وظیفة زندگی عبارت است از «تولید نسل عالی تر انسانیت، همراه با نابودسازی سرسختانة عناصر فاسد و انگلی.»[5] معیار انگل بودن از نظر او فقر و ناتوانی است. او می گوید: «آن کس که از زندگی فقیر است، آن کس که ناتوان است،‌زندگی را نیز بیچاره و گدا می کند:‌ توانا زندگی را توانا می کند. آن یکی انگل زندگیست و این یکی بخشنده و فزایندة‌ زندگی.»[6]

در طول تاریخ حس همدردی باعث ماندگاری ضعیفان می شود. اما نیچه همدردی را «خطرناکتر از هر سیئه»[7] می نامد و اخلاق را مرگبارترین اشتباه می نامد.[8] آسیبی که آدم های خوب عاملش هستند آسیب‌بخش ترین است.[9] «کاش تندبادی می وزید و این پلاسیده ها و کرم خورده ها را همه از درخت می تکاند. کاش واعظان مرگ شتابان فرا رسند.»[10]بنابراین او با اسپنسر[11] موافق است که ضعفا به حکم تقدیر محکوم به نیستی هستند و می نویسد: «انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان می گوید: «نیست شو و از میان رو.»[12] ناراحتی وجدان از نظر او «چیز قابل احترامی نیست.»[13] نوع دوستی از نگاه نیچه هستی را از خصلت با عظمتش محروم می کند و به معنی عقیم ساختن انسان و فروکاستن او به گونه ای پست و خوار است.[14] این نگاه غیر انسانی و این عبارات غیر اخلاقی هیچ نسبتی با حکمت و فلسفه ندارند.

در آثار نیچه بی معنایی و پوچی حاصل از الحاد مدرن به اوج خود می رسد. او دشمن همة خوبی هاست و هیچ نسبتی با حکمت و اخلاق ندارد. ترویج اندیشه و آثار او صرفا باعث رشد پوچگرایی، یاس، نا امیدی، بی تفاوتی و حتی خشونت می شود. با توجه به اینکه  آثار او خطابی و شاعرانه است و فاقد منطق عقلانی مشخصی است، جایی برای نقد عقلانی نیز نیست و مشخص نیست دانشجویان فلسفه با کدام روش می توانند سخنان او را ارزیابی و تحلیل کنند. اصلا یافتن اصولی عقلی و منطقی که با آن بتوان نیچه را نقد کرد با اندیشة نسبی گرایانة او در تضاد است و لذا بیشتر پایان نامه هایی که در مورد او نگاشته شده است نقلی و خالی از نقد است. خود او نیز به این نکته اذعان دارد که «هنر ارزشی بیش از حقیقت دارد.» (اراده قدرت، 853) او به هیچ اصل منطقی، عقلی، علمی و یا اخلاقی باور ندارد و در حالی که هیچ محدودیتی برای سخن گفتن ندارد به خطیبی سخنور تبدیل شده است که با صدایی رسا بی معنایی را تبلیغ و خشونت را ترویج می کند. قطعا قطع کردن چنین خطابه ای مخالفت با عقل و فلسفه نیست.  


[1]  نیچه، 1375، 125 هیچ گروهی از نفرت و کینة نیچه در امان نیست. او بعد از آنکه اخلاق انحطاط را نفی می کند می گوید«هر آن کس که با من همرأی نباشد از نظر من آلوده است ... اما تمام جهان با من مخالف است.» نیچه، 1375، 150

[2] نیچه، 1375، 150

[3]  نیچه، 1375، 100

[4]  نیچه، 1375، 125

[5]  نیچه، 1375، 126

[6] نیچه، 1335، 77

[7]  نیچه، 1335، 80

[8]  نیچه، 1375، 202

[9]  205

[10] نیچه،‌ 1377، 86

[11] هربرت اسپنسر (Herbert Spencer: 1820-1903)؛ فیلسوف و جامعه شناس انگلیسی که تحت تاثیر داروین به "تنازع بقاء اجتماعی" معتقد بود و می‌گفت باید یک نزاع طبیعی و یک گزینش طبیعی صورت بگیرد که در اثر آن به تدریج فقرا از بین بروند (از گرسنگی بمیرند) و فقط ثروتمندان باقی بمانند تا اینکه یک جامعه مرفه و قدرتمند شکل بگیرد. از نظر او حمایت دولت و دیگران از فقرا باعث تکثیر انسان های ضعیف و ناتوان در اجتماع می‌شود. او معتقد بود سازمانهای خیریه با حفاظت از جان فقرا و ضعفا بزرگترین جنایت را در حق بشریت مرتکب می شوند. اسپنسر در سفری که به آمریکا داشت مانند یک قهرمان مورد استقبال قرار گرفت.

 

[12] نیچه، 1335، 80

[13]  نیچه، 1375، 75

[14]  نیچه، 1375، 204

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
رضا صادقی

 

 جان لاک در رساله دوم در باب حکومت از مالکیت بحث می کند. او معتقد است خداوند مالک اصلی زمین است و او به انسانها اجازه داده است که به طور مشترک از زمین بهره گیرند.  چون در مزمور 115 آمده است که: «خدا زمین را به فرزندان انسان داده است تا مشترکا از آن استفاده کنند.» بنابراین مالکیت زمین در وضع طبیعی به صورت اشتراکی است. مالکیت اختصاصی زمانی مطرح می شود که فرد روی زمین کار کند. کسی که روی یک قطعه زمین کار می کند مالک آن زمین است. اما این در صورتی است که زمین به اندازه کافی و با کیفیت مطلوب برای دیگران نیز وجود داشته باشد. ضمن آنکه در صورتی که دیگران به زمین نیازمند هستند هیچ کس حق ندارد مازاد بر نیاز خود زمین یا هر ماده خام دیگری را تملک کند. او در رساله دوم در باب حکومت می نویسد:

«خدا همه چیز را سخاوتمندانه در اختیار ما قرار داده است تا از آن لذت ببریم. این ندای عقل است که با الهامات آسمانی تایید شده است. اما حدود آن کجاست؟ در پاسخ باید اظهار داشت که فقط در صورتی می توان لذت برد و تا حدی می توان جمع کرد که مواد غذایی جمع آوری شده فاسد نشوند، مگر آنکه کس دیگری نتواند هیچ استفادة دیگری از آن به عمل آورد. در غیر این صورت حتی اگر کسی بتواند با کار بیشتر مقدار بیشتری را به خود تخصیص دهد، آن مقدار که می تواند مورد استفادة دیگران قرار بگیرد، اضافه از حدود است و به کسان دیگر تعلق می گیرد.» (رساله دوم ، 31-ص 290) (شریعت، 1380، 201)

بنابراین از نگاه جان لاک مالکیت مازاد بر نیاز در جایی که دیگران به آن نیاز دارند غیر مجاز است و این مقدار مازاد به دیگران تعلق دارد. او تصریح می کند که «زمین هایی هم که بیش از دانش عقلانی و توانایی کار اخذ شده اند هر چند که قبلا تصرف شده باشند، در زمرة حاکمیت مشترک قرار دارند.» (291) روشن است که این دیدگاه لاک با اصول نظام سرمایه داری در تعارض است. چون این نظام بر اصل انباشت بیش از نیاز بنا شده است. فقط در درون نظام سرمایه داری نیست که مالکیت غیر عادلانه تقسیم شده است. در سطح بین الملل نیز ملی گرایی باعث شده بخشهای مرغوب زمین در اختیار گروههای خاصی قرار گیرد و در تقسیم بندی کنونی بخشهایی زیادی از جمعیت زمین از محل سکونت مناسب و منابع طبیعی مورد نیاز محروم هستند. جان لاک معتقد بود در جامعة مدنی حاکمیت این حق را دارد که نظام مالکیت گذشته را اصلاح کند. به نظر می رسد این حق برای نظام بین الملل نیز محفوظ است و در شرایطی که انسانهای زیادی به دلیل نا امنی و قحطی بر روی کره زمین تلف می شوند اصلاح نظام مالکیت زمین و آب بر مبنایی عادلانه یک ضرورت است.

با این حال جان لاک در طرح این مباحث هدف دیگری را دنبال می کرد. او مالک بزرگی بود که در یک شرکت مربوط به برده داری شریک بود.(شریعت، 1380، 23) در زمان او راجر ویلیامز معتقد بود زمینهای مستعمرات به بومی ها تعلق دارد و ما حق تصرف این زمینها را نداریم. (شریعت، 1380، 71) اما لاک چنین اعتقادی نداشت. او استدلال می کند که اگر انسانی از عقل لازم برای هدایت امیال خود بهره مند نیست انسان عاقل به جای او تصمیم می گیرد. (شریعت، 1380، 176) این سخن لاک اگر در کنار سخنان او قرار گیرد توجیه اصلی استعمار است. او غرب زمان خود را تحقق عقل و بومیان مستعمره های بریتانیا را فاقد عقل معرفی می کند.  او در آثار خود از آدمخواری مردم بومی پرو به گونه ای گزارش می کرد که هر خواننده ای متقاعد می شد این آدمخوارهایی که در هنگام قربانی کردن انسانها پیش از مرگ قربانی خود، خون او را با حرص و ولع می مکند و در مسابقه آدمخواری حتی به فرزندان خود نیز رحم نمی کنند، صلاحیت مالکیت بر زمینهای خود را ندارند. (شریعت، 1380، 143)

لاک  در اداره مستعمرات بریتانیا در آمریکا نقش مهمی داشت. او استعمار آمریکا را منبع درآمد آیندة انگلستان و کلید موفقیت اقتصادی کشورش می دانست. بنابراین برخی از مفسرین لاک مانند لبوویکس و گلوسر معتقدند او نظریه های سیاسی خود را طوری نگاشته است که برده داری و استعمار را توجیه کند. (شریعت، 1380، 27) به عنوان نمونه لاک معتقد است کار منبع اصلی ارزش است. از نظر او زمینهای بایری که در مستعمره ها وجود دارد و کسی روی آن کار نکرده است ملک مشترک همه انسانهاست و کسی که روی آنها کار کند مالک آنها می شود.[1] همچنین این سخن لاک که انسان عاقل بر انسانهایی که به مرحله عقلانیت نرسیده اند، ولایت دارد، در زمان لاک توجیه گر استعمار و برده داری بود. استدلال او در دفاع از استعمار و برده داری این است که روی زمینهای مستعمره ها کار نشده است و بومی های این سرزمینها از عقلانیت لازم برای تشکیل جامعه مدنی برخوردار نیستند.

 

لاک اسراف را تجاوز به طبیعت می داند و معتقد است آنکه اسراف می کند حق سایر انسانها را ضایع کرده است. اسراف مجوز جنگ است و جنگ با اسرافکار منصفانه است. در آن زمان دولت بریتانیا که نیروی کار زیادی داشت، اسرافی بزرگتر از بایر ماندن زمینهای کشاورزی در مستعمره ها نمی شناخت و از نظر جان لاک «فاتح قانونمند بر جان کسانی که در جنگ غیر منصفانه اسیر کرده است، قدرتی مطلق دارد.» (شریعت، 1380، 213) لذا بسیاری از مفسرین لاک دو رسالة در باب حکومت را دفاعیه ای برای سیاستهای استعماری و برده داری در بریتانیا می دانند.[1]

 

 

بروکسل، 1958؛ بازدیدکنندگان از یک باغ‌وحش انسانی
به دختر آفریقایی غذا می‌دهند

 

لاک آزادی را مشروط به عقلانیت، شناخت قانون و دانستن چگونگی زندگی در چارچوب قانون می کند و معتقد است انسان تا به درجه ای از عقل نرسد قابلیت آزاد بودن را ندارد. او معتقد است آزاد گذاشتن این دست از انسانها «رها کردن او در میان تیره بختی و بیچارگی» است. (محمودی،1377، 78) بنابراین جان لاک منادی آزادی برای مردم بریتانیا و مدافع بردگی برای ساکنین مستعمره هاست.


[1] . دیوید برایان دیوس، وین گلوسر و لئون پولیاکف چنین تحلیلی دارند. در این زمینه همچنین

 ر. ک.

آرنیل باربارا، 1376، جان لاک و دفاع اقتصادی از استعمار، ترجمة علی شهبازی، اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره 115-116، صص: 214-221.

کلاسر وین، اندیشه های لیبرالیستی لاک و مشارکت وی در برده داری، ترجمة عبدالرحیم گواهی، اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره 119-120، صص. 12-23.

 


[1] . او با مقایسة زمینهای بریتانیا که روی آنها کار شده است و آمادة کشت و زرع است با زمینهای غیر مزروع آمریکا نتیجه می گیرد که 1000 جریب از زمینهای رها شده آمریکا به اندازه 10 جریب از اراضی بریتانیا هم ارزش ندارد. لذا او کار انسان را مهمترین منبع ارزش می داند. (شریعت، 1380، 208) این سخن لاک توجیهی برای انسان محوری است. گویی آنکه ارزش را می آفریند انسان است و طبیعت بدون کار انسان ارزش ناچیزی دارد. او معتقد بود «انسان به عنوان اختیاردار و مالک جان کار و اعمال خود عنوان بزرگترین اصل مالکیت را به خود اختصاص می دهد.» (همان) بعدها مارکس در ابتدای کتاب سرمایه کار را به عنوان تنها منبع ارزش معرفی کرد.

اما پرسشی که وجود دارد این است که چرا هر کاری منبع ارزش نیست و ارزش حاصل از کارها نیز برابر نیست؟ دو نفر با کار مساوی را فرض کنید که در حال حفر چاه، یکی به نفت می رسد و دیگری به آب شور. ارزش حاصل از زراعت در زمینهای مختلف یکسان نیست. گاهی نیز حوادث طبیعی حاصل کار انسان را از بین می برند. این مثالها نشان می دهند که ارزش صرفا به کار انسان بستگی ندارد و دست برتری در کار است. (آیات 63-73 سوره واقعه)  

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۳
رضا صادقی

در متون درسی فلسفه غرب اغلب، دیدگاه فیلسوفان شاخص به گونه ای گزارش می شود که با مبانی مدرن هماهنگ باشد. به عنوان نمونه انتشارات رتلج کتاب راهنمای رتلج برای کتاب جستار را منتشر کرده است و در این کتاب هیچ اشاره ای به مولفه های زیر نشده است :

1- لاک در کتاب جستار از اصل علیت دفاع می کند . 

2- او  یک بخش را به دفاع از وجود خدا اختصاص می دهد.

3-  وجود نفس مجرد را شهودی می داند.

 4- شهود و برهان را برتر از تجربه می داند.

 5- اصول اخلاقی را یقینی تر از اصول ریاضی می داند.

 در حالی که این مولفه ها در فلسفه جان لاک و آثار او اهمیتی محوری دارند و برخی از اشکالاتی که به لاک شده است با تکیه بر این اصول قابل حل است. به عنوان نمونه لاک فطری گرایی را رد می کند و با این حال از وجود قانون طبیعی سخن می گوید. مفسرین لاک معمولا این موضع لاک را ناسازگار تلقی کرده اند. در حالی که خود لاک به این موضوع توجه دارد و برای اینکه با پذیرش قانون طبیعی گرفتار فطری گرایی نشود قانون طبیعی را حاصل وحی می داند. (شریعت، 1380، 177)

در کتاب جستار لاک بعد از آنکه شهود، برهان و تجربه را به عنوان سه مرتبه شناخت معرفی می کند و شهود و برهان را برتر از تجربه می داند، به بحث از وجود چیزها وارد می شود و توضیح می دهد که وجود نفس را شهودی می داند، وجود خدا را برهانی و وجود جهان مادی را تجربی. او بر خلاف دکارت وجود خدا را فطری نمی داند. اما معتقد است وجود خدا آشکارترین حقیقتی است که عقل آن را کشف می کند.[1] (جستار، 391) از نظر او باور به وجود خدا مانند باورهای ریاضی است و وجود خدا یقینی تر از وجود چیزهای مادی است.[2] (جستار، 394) او بدون اشاره به دکارت از اینکه برخی سعی دارند با نادیده گرفتن جهان هستی و صرفا با تکیه بر تصور خدا از وجود خدا دفاع کنند ابراز شگفتی می کند. او این شیوه استدلال را در برابر این آیه انجیل می داند که «امور نامرئی خدا یعنی قدرت ازلی و الوهیت او از حین آفرینش جهان به وسیله صنع او دیده و فهمیده می شود.»[3] (جستار، 394)

 لاک نخستین استدلال خود بر وجود خداوند را با تکیه بر وجود نفس مطرح می کند. او با این مقدمه شروع می کند که هر کس وجود خود را به طور شهودی درک می کند و بنابراین می پذیرد که چیزی وجود دارد. آنچه وجود دارد نمی تواند از عدم به وجود آمده باشد. بنابراین برای اینکه وجود چیزی به نام نفس ممکن شود، باید وجودی ازلی را بپذیریم که منشا وجود ما بوده است. چون وجود ما آغازی دارد و آنچه آغازی دارد نیازمند علت است.

از نظر لاک انسان مالک وجود خود نیست و او مستاجر خداست. او حتی والدین را نیز مالک فرزند نمی داند. پرسش او از پدری که ادعای مالکیت فرزند خود را دارد این است که آیا شما از اجزایی که بدن فرزند شما از آن ساخته شده است اطلاع دقیقی دارید؟ آیا می توانید بگویید چه زمانی روح در کالبد فرزند شما دمیده شده است و این ساختة دست شما چگونه قادر به فکر کردن است. لاک در پایان با اشاره به مرگ فرزند  از پدر می خواهد که: «اگر او این را ساخته است بگوید چه وقت از کار می افتد و تعمیرش کند و یا حداقل بگوید که خرابی کجاست.» (شریعت، 1380، 157) لذا از نظر لاک پدرسالاری نیز مردود است و تنها خداست که مالک انسان است.

 از اینکه ما دارای علم و آگاهی هستیم نتیجه می گیرد که وجود ازلی نیز دارای علم است. چون آگاهی نمی تواند از ماده پدید آمده باشد. پدید آمدن آگاهی از ماده ای که فاقد آگاهی است با پدید آمدن وجود از عدم تفاوتی ندارد و به همان اندازه نامعقول است. ماده ای که فاقد آگاهی است نمی تواند معطی آگاهی باشد. (397جستار) آگاهی کمال است و ماده فاقد چنین کمالی است. (به بیان دیگر ماده از نظر وجودی رتبه ای پایین تر از آگاهی دارد و از کم بیش بر نمی آید.) لاک همچنین از نظمی که بین مواد جهان است بر علم و حکمت خداوند استدلال می کند.

بنابراین لاک در خصوص منشأ آگاهی با موضع فیلسوفان مدرن موافق نیست. او همچنین  پس از آنکه وجود خدا را اثبات می کند پیش بینی می کند که عده ای جهان را حاصل تصادف بدانند و تعقل و آگاهی را خاص به انسان بدانند. او می گوید این دیدگاه به غایت نامعقول و ناشی از خودخواهی است که کسی « تصور کند فقط انسان است که دانش و خرد دارد و با این حال خود او محصول جهل و صدفه است و  بقیة جهان هم منحصرا روی یک تصادف کور می گردد.» او از نظم جهان که هنوز همه ابعاد آن کشف نشده است به یک آگاهی نامتناهی می رسد. (جستار، 393)

در تمام صفحات کتاب راهنمای رتلج حتی یک اشاره یک سطری به این بخش از مبانی فلسفه جان لاک نشده است. در حالی که جان لاک برخی از این مبانی را در قالب یک بخش و با یک عنوان جداگانه مورد بحث قرار داده است.



[1]

 

[2] . اینکه از وجود نفس می توان بر وجود خدا استدلال کرد به این دلیل است که نفس با خدا نسبتی حقیقی دارد که ناشی از مخلوق بودن است. اما این رابطه بین نفس و جهان مادی وجود ندارد. لذا با استدلال عقلی صرف نمی توان از وجود جهان مادی آگاه شد و برای آگاهی از جهان مادی به تجربه نیاز است.

[3] انجیل رومیان 1-20

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۹
رضا صادقی

 

1-    قانون نوشتن یک تخصص است و با اینکه بیشتر کاندیداهای مجلس این تخصص را ندارند، اما آنها بعد از انتخاب شدن مجاز خواهند بود قوانین مربوط به اقتصاد، فرهنگ، آموزش عالی، ورزش و سایر حوزه های تخصصی را تصویب کنند. تصویب قانون در هر یک از این حوزه ها حق متخصصین همان حوزه است و یک فرد با صرف اینکه نماینده مردم است این حق را پیدا نمی کند که در کاری که تخصص ندارد دخالت کند. چه لزومی دارد قوانین کشور را افراد غیر متخصص تصویب کنند. یک خواننده یا فوتبالیست که به دلیل شهرت خود رای آورده است چرا باید در خصوص قوانین مربوط به دانشگاه و یا بیمه حق رای داشته باشد؟ حتی یک متخصص اقتصاد نیز ممکن است در خصوص روابط بین الملل رای نادرستی داشته باشد و قوانین مربوط به این حوزه را باید جمعی از متخصصین حقوق بین الملل تصویب کنند. چرا نباید قوانین مربوط به اداره بیمارستانها را جمعی از پزشکان تصویب کنند و جمعی از اقتصاددانها در خصوص قوانین اقتصادی حق رای داشته باشند؟  

 

2-    معمولا دیکتاتوری به عنوان تنها بدیل دمکراسی معرفی شده است. در حالی که راههای ساده ای وجود دارد که می توان بدون گرفتار شدن به دیکتاتوری، عقلانیت را به دمکراسی تزریق کرد. مثلا فرض کنید در کشوری مردم نماینده هایی را انتخاب می کنند که در مجلس حق رای ندارند و صرفا موظف هستند از بین متخصصین هر حوزه گروهی را برای تصویب قوانین همان حوزه انتخاب کنند. در چنین کشوری قوه مقننه دچار دیکتاتوری نیست و قطعا قوانین  چنین کشوری عقلانی تر از قوانینی است که نماینده های مستقیم مردم تصویب می کنند. قطعا برای خروج از وضعیت کنونی راههای دیگری نیز وجود دارد. اما تا زمانی که در شکل  دمکراسی  از غرب تقلید می کنیم هر گونه خلاقیت و تحولی ناممکن است.

    

3-    اکنون حتی در کشورهایی که مهد دمکراسی هستند چیزی به عنوان دمکراسی وجود ندارد و رسانه ها و احزاب ذهنیت جامعه را مدیریت می کنند. ولی حتی اگر رای مردم تراوش ذهن خودشان باشد و تحت تاثیر گروههای تشنة قدرت نباشد، باز هیچ دلیلی وجود ندارد که انتخاب آنها بهترین باشد. از جمع عقلهای اکثریت یک عقلانیت کامل بیرون نمی آید. اکثریت مردم ممکن است به حذف مالیات رای دهند. آنها همچنین با جریمه های رانندگی موافق نیستند.  در حالی که اداره یک کشور بدون مالیات و جریمه ناممکن است. بیشتر دانشجویان در یک انتخابات دمکراتیک به اختیاری شدن حضور در کلاس رای می دهند و از استادی طرفداری می کنند که آنها را مجبور به مطالعه نکند. در انتخابات ملی نیز با ایجاد یک جو روانی می توان مردم یک کشور ضعیف را متقاعد کرد که بهتر است تحت قیمومیت یک کشور قدرتمند قرار گیرند.

 

4-    این قانون که کاندیداها حق ندارند به رای دهندگان پول پرداخت کنند معنایش این است که مردم حاضرند رای خود را بفروشند. تلقی برخی کاندیداها نیز این است که با نهار و شام می توان رای مردم را خرید. همین اتفاق در مجلس بر آمده از انتخابات نیز ممکن است رخ بدهد. نماینده ای که به سادگی رای می خرد به همین سادگی رای خود را می فروشد.  رای سایر نماینده ها نیز معمولا مطابق با منافع حزبی و تحت تأثیر جریان رسانه ای خواهد بود.

5-     برخی از روانشناسان معتقدند بیشتر مردم در مواجهه با یک کاندیدا در همان سی ثانیه اول تصمیم خود را می گیرند. روشن است که سی ثانیه برای ارزیابی تخصص و تعهد یک کاندیدا بسیار کم است و چنین تصمیمی نمی تواند عقلانی باشد.  در شرایط کنونی بهترین کاندیدا اگر لهجه و لباس عربی داشته باشد در اصفهان رای چندانی نخواهد داشت. هنوز جنسیت یک معیار است. یعنی بسیاری از آقایان به خانمها رای نمی دهند و بالعکس. در طول زمان تبلیغات اطلاعات بیشتر مردم از کاندیداها صرفا در حد دیدن یک عکس است و در طول این مدت نمی توان از تخصص کاندیداها آگاه شد و انتخابی عقلانی داشت. تا زمانی که قومیت، جنسیت، شهرت و زیبایی یک نماینده و حتی طرز لباس پوشیدن او تعداد آرای او را تعیین می کند، دمکراسی تا عقلانیت فاصله زیادی دارد. انتخابات در وضعیت کنونی بیشتر شبیه یک قرعه کشی است و هنوز طرفداران دمکراسی با وضعیت کنونی پاسخی برای این پرسش سقراط ندارند که: «اگر احتیاج به کسی داشته باشیم که در مسابقات دونده ی ما باشد، آن شخص را با قرعه انتخاب نمی کنیم. پس چه توجیهی برای این وجود دارد که شخصی را که باید بر شهر حکم راند و مسئول تربیت جوانانمان باشد با قرعه انتخاب کنیم؟»

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۷
رضا صادقی

 

اغلب ادعا می شود در غرب فلسفة مدرن عامل تحول علوم تجربی بود.  اما فلسفة مدرن معجونی از نظامهای متضاد و ناسازگار است که هر یک مسیر و روش متفاوتی را توصیه می کنند و علم مدرن با انسجامی که دارد نمی تواند محصول این تعارض و تضاد باشد. معمولا گفته شده بیکن روش استقرایی را تدوین کرد و دکارت نیز علوم تجربی را با روش ریاضی آشنا کرد. اما ابتکار بیکن جدولهای سه گانه است و همانطور که دمتر نشان می دهد هیچ دانشمندی از جدولهای بیکن استفاده نکرد. راسل هم استدلال می کند که بیکن به دلیل نادیده گرفتن نقش ریاضی نمی تواند پدر علوم جدید باشد. اصلا روش استقرایی از بیکن نیست و نخست ارسطو بود که در آثار خود از این روش به تفصیل دفاع کرد.

استفاده از ریاضی در علوم تجربی نیز میراث دکارت نیست. دکارت هیچ گاه نمی گفت در کنار تجربه به ریاضی نیز نیاز است. ادعای او این بود که شهود و قیاس باید جایگزین روش تجربی شود. او تجربه را مزاحم شناخت می دانست و روش او در برابر روش نیوتن است که فیزیک خود را حاصل تجربه می دانست و می گفت فرضیه جعل نمی کنم. جان لازی در مورد فرضیه هایی که دکارت با روش پیشین جعل می کرد گزارشی کوتاه و خواندنی دارد. جالب است که دکارت حتی در برابر کشفیات تجربی زمان خود نیز مقاومت می کرد و آنچه را بر اساس فلسفه خود به آن رسیده بود ترجیح می داد.

جان یاک در کتاب «نیوتن فیلسوف» نشان می دهد که اندیشة نیوتن و دکارت از لحاظ روش، متافیزیک و فیزیک با یکدیگر تقابل دارند. او می گوید:

«هم فیزیک نیوتن ردیه ای بوده است بر دیدگاه های دکارتی و هم متافیزیک او». جانیاک، 1392، 236

 لایب نیتز که پیرو دکارت است از منتقدین سرسخت نظام نیوتن بود. خود نیوتن نیز با اشاره به فلسفه دکارت می گفت: «ساقط کردن این فلسفة را از اهم امور تلقی می کنم تا پایه های استوارتری برای علم مکانیک بنا سازم» (جانیاک، 249)

نتایج فلسفه دکارت نیز با فیزیک نیوتن قابل جمع نیست. نیوتن اتمیست است و فضای جدای از جسم را ممکن می داند. اما  دکارت جسم را به امتداد تعریف می کرد و وجود اتم را انکار می کرد. او فضای تهی را مفهومی متناقض می دانست. چون بر اساس تعریف او از جسم، هر کجا که امتداد هست جسم نیز وجود دارد. او در فیزیک خود به جرم، ثقل و نیرو توجه چندانی نداشت. در حالی که این سه مفهوم برای فیزیک نیوتن حیاتی هستند. دکارت حرکت را ناشی از تماس یک جسم با جسم دیگر می دانست و تأثیر از راه دور را که در قانون گرانش مطرح می شود ناممکن می دانست. اما نیوتن با طرح مفهوم فضای مطلق مفهوم امتداد را از مفهوم جسم جدا کرد. لذا در نگاه او خلا ممکن است و فضای بین اتمها می تواند خالی باشد. ضمن آنکه در فیزیک نیوتن برای تحقق حرکت نیازی به تماس و برخورد بین دو جسم نیست.

تقابل فلسفه دکارت با نظام نیوتن صرفا یکی از موارد تقابل علم مدرن با فلسفه مدرن است. این تقابل در هیوم و کانت نیز به شکل دیگری مطرح است. به عنوان نمونه اصل علیت در هیوم انکار می شود و او به روش استقرایی که روش نیوتن است اعتمادی ندارد. در کانت نیز فضا و زمان ذهنی می شود. بنابراین این ادعا که در غرب فلسفه هدایتگر علوم تجربی و منشا پیشرفت صنعت و اقتصاد است یک دروغ بزرگ است. از دکارت به بعد فلسفه به عنوان یک شاخة معرفتی زبانی تخصصی پیدا کرد و ارتباط آن با دانش تجربی به گونه ای تضعیف شد که اکنون دیگر نه فیلسوفان زبان علم را می فهمند و نه دانشمندان زبان فلسفه را. البته هنوز علم و صنعت فلسفه خودش را دارد. اما این فلسفه در ذهن دانشمندان و صنعتگران است. جانیاک در کتاب «نیوتن فیلسوف» تلاش دارد به عنوان یک نمونه نشان دهد که فلسفة نظام نیوتنی از خود آثار نیوتن قابل استخراج است و این فلسفه لزوما با آنچه در آثار فلسفی زمان او بیان می شود یکی نیست.  

 


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۰
رضا صادقی