نقطه سر خط. (یادداشتهای حج 5)
به کعبه که مینگری یادت میآید تو به صاحب این خانه تمام قیمت خودت را بدهکار هستی. پیش از آمدن خودت را که امانتی بود در دست تو، نابود کردهای و حالا دیة یک انسان کامل را به او بدهکار هستی. خودی که او به تو امانت داده بود، جانی پاک و معصوم داشت. این همه زخم چرکین در روح نداشت. آن کودکی که او خلق کرد و به تو امانت داد، گرفتار طاعون حسادت و ریا و حرص و طمع نبود. جانش خانة شیطان نبود. آن آشنا از تو یک انسان طلب دارد. او تو را همانگونه که ساخته است، میخواهد. جدای از زخم عادتها. جدای از هیولای خشم و سیاهی شهوت. همانگونه که قبل از هبوط بودی. آیینة همة زیباییهای آن آشنا.
آن آشنا به اندازهای بزرگوار است که حتی نمیپرسد: «با خودت چه کردی!». تا الان کجا بودی؟ کجا گم شد آن معصومیت؟ چرا این همه بلا سر خود آوردی؟ کجاست آن کودک معصومی که از من امانت گرفتی؟ او که این همه خسته و در هم شکسته و دلبستة به تاریکیها نبود؟ چرا زیر خروارها حسد و خشم و شهوت زخمی و بیمار رها شده است؟ روان آرامی که به تو دادم، چرا این همه پریشان است؟ چرا زنجیریِ رنج است؟ آن قلب سلیم و صاف، چرا تیره و پر از زنگار است؟ و ... هزاران پرسش دیگری که هر مالکی از مستأجر خود میپرسد و مالک جهان از این همه انسان که مستأجر او هستند، هیچگاه نمیپرسد. این سخنان را حتی از نگاهش هم نمیخوانی.
وقتی به جای آن رختهای دوخته شده با تار و پودِ رنگ و چرک، لباس سفید احرام را میپوشی، یعنی قرار است یک بار دیگر متولد شوی. همان دست که تو را ساخت قرار است تو را از دست این غریبهی وهمانگیز که یک عمر است مثل زالو خونِ وجودت را میمکد و آلوده میکند، رها کند. آشنای کعبه از بس کریم است همه را میپذیرد و به خود جذب میکند. تا در خانة او هستی، مهمانِ سفرة او هستی. «بفرما! بسم الله! یک لقمه وجود.»
او کریم است. به او اعتماد کن. اگر خودت را با تمام وجود به او بسپاری به خود میآیی. او در لحظة طواف یک بار دیگر تو را خلق میکند. یک بار دیگر به تو اعتماد میکند و یک کودک معصوم در وجود تو به امانت میگذارد.[1] در طواف دمی هست که با نسیمی از نور همراه میشوی و سبکبار از خودت میگذری.
در طواف لحظهای هست که تو دوباره خلق میشوی و همان کودک معصومی میشوی که بودی. خط خوردگیهای دفتر مشق وجودت را با شبنم اشک پاک میکنی. دیگر سراغ کاغذباطلههای وجودت را نمی گیری. آنها را در کوله باری از دلبستگیها و خرت و پرتهای تکراری پشت در خانة آن آشنا زیر کوهی از کفشهای زائران گم میکنی و از این پس در دفتر پاکنویسی که این بار هم به حساب خدا خریدهای، زندگی را از سر سطر خواهی نوشت. طواف یعنی: نقطه، سر خط. «از این به بعد خودم را در «تو» خلاصه میکنم»
«ریشه های ما به آب،
شاخه های ما به آفتاب میرسد،
ما دوباره سبز میشویم.»