دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات

در متون درسی فلسفه غرب اغلب، دیدگاه فیلسوفان شاخص به گونه ای گزارش می شود که با مبانی مدرن هماهنگ باشد. به عنوان نمونه انتشارات رتلج کتاب راهنمای رتلج برای کتاب جستار را منتشر کرده است و در این کتاب هیچ اشاره ای به مولفه های زیر نشده است :

1- لاک در کتاب جستار از اصل علیت دفاع می کند . 

2- او  یک بخش را به دفاع از وجود خدا اختصاص می دهد.

3-  وجود نفس مجرد را شهودی می داند.

 4- شهود و برهان را برتر از تجربه می داند.

 5- اصول اخلاقی را یقینی تر از اصول ریاضی می داند.

 در حالی که این مولفه ها در فلسفه جان لاک و آثار او اهمیتی محوری دارند و برخی از اشکالاتی که به لاک شده است با تکیه بر این اصول قابل حل است. به عنوان نمونه لاک فطری گرایی را رد می کند و با این حال از وجود قانون طبیعی سخن می گوید. مفسرین لاک معمولا این موضع لاک را ناسازگار تلقی کرده اند. در حالی که خود لاک به این موضوع توجه دارد و برای اینکه با پذیرش قانون طبیعی گرفتار فطری گرایی نشود قانون طبیعی را حاصل وحی می داند. (شریعت، 1380، 177)

در کتاب جستار لاک بعد از آنکه شهود، برهان و تجربه را به عنوان سه مرتبه شناخت معرفی می کند و شهود و برهان را برتر از تجربه می داند، به بحث از وجود چیزها وارد می شود و توضیح می دهد که وجود نفس را شهودی می داند، وجود خدا را برهانی و وجود جهان مادی را تجربی. او بر خلاف دکارت وجود خدا را فطری نمی داند. اما معتقد است وجود خدا آشکارترین حقیقتی است که عقل آن را کشف می کند.[1] (جستار، 391) از نظر او باور به وجود خدا مانند باورهای ریاضی است و وجود خدا یقینی تر از وجود چیزهای مادی است.[2] (جستار، 394) او بدون اشاره به دکارت از اینکه برخی سعی دارند با نادیده گرفتن جهان هستی و صرفا با تکیه بر تصور خدا از وجود خدا دفاع کنند ابراز شگفتی می کند. او این شیوه استدلال را در برابر این آیه انجیل می داند که «امور نامرئی خدا یعنی قدرت ازلی و الوهیت او از حین آفرینش جهان به وسیله صنع او دیده و فهمیده می شود.»[3] (جستار، 394)

 لاک نخستین استدلال خود بر وجود خداوند را با تکیه بر وجود نفس مطرح می کند. او با این مقدمه شروع می کند که هر کس وجود خود را به طور شهودی درک می کند و بنابراین می پذیرد که چیزی وجود دارد. آنچه وجود دارد نمی تواند از عدم به وجود آمده باشد. بنابراین برای اینکه وجود چیزی به نام نفس ممکن شود، باید وجودی ازلی را بپذیریم که منشا وجود ما بوده است. چون وجود ما آغازی دارد و آنچه آغازی دارد نیازمند علت است.

از نظر لاک انسان مالک وجود خود نیست و او مستاجر خداست. او حتی والدین را نیز مالک فرزند نمی داند. پرسش او از پدری که ادعای مالکیت فرزند خود را دارد این است که آیا شما از اجزایی که بدن فرزند شما از آن ساخته شده است اطلاع دقیقی دارید؟ آیا می توانید بگویید چه زمانی روح در کالبد فرزند شما دمیده شده است و این ساختة دست شما چگونه قادر به فکر کردن است. لاک در پایان با اشاره به مرگ فرزند  از پدر می خواهد که: «اگر او این را ساخته است بگوید چه وقت از کار می افتد و تعمیرش کند و یا حداقل بگوید که خرابی کجاست.» (شریعت، 1380، 157) لذا از نظر لاک پدرسالاری نیز مردود است و تنها خداست که مالک انسان است.

 از اینکه ما دارای علم و آگاهی هستیم نتیجه می گیرد که وجود ازلی نیز دارای علم است. چون آگاهی نمی تواند از ماده پدید آمده باشد. پدید آمدن آگاهی از ماده ای که فاقد آگاهی است با پدید آمدن وجود از عدم تفاوتی ندارد و به همان اندازه نامعقول است. ماده ای که فاقد آگاهی است نمی تواند معطی آگاهی باشد. (397جستار) آگاهی کمال است و ماده فاقد چنین کمالی است. (به بیان دیگر ماده از نظر وجودی رتبه ای پایین تر از آگاهی دارد و از کم بیش بر نمی آید.) لاک همچنین از نظمی که بین مواد جهان است بر علم و حکمت خداوند استدلال می کند.

بنابراین لاک در خصوص منشأ آگاهی با موضع فیلسوفان مدرن موافق نیست. او همچنین  پس از آنکه وجود خدا را اثبات می کند پیش بینی می کند که عده ای جهان را حاصل تصادف بدانند و تعقل و آگاهی را خاص به انسان بدانند. او می گوید این دیدگاه به غایت نامعقول و ناشی از خودخواهی است که کسی « تصور کند فقط انسان است که دانش و خرد دارد و با این حال خود او محصول جهل و صدفه است و  بقیة جهان هم منحصرا روی یک تصادف کور می گردد.» او از نظم جهان که هنوز همه ابعاد آن کشف نشده است به یک آگاهی نامتناهی می رسد. (جستار، 393)

در تمام صفحات کتاب راهنمای رتلج حتی یک اشاره یک سطری به این بخش از مبانی فلسفه جان لاک نشده است. در حالی که جان لاک برخی از این مبانی را در قالب یک بخش و با یک عنوان جداگانه مورد بحث قرار داده است.



[1]

 

[2] . اینکه از وجود نفس می توان بر وجود خدا استدلال کرد به این دلیل است که نفس با خدا نسبتی حقیقی دارد که ناشی از مخلوق بودن است. اما این رابطه بین نفس و جهان مادی وجود ندارد. لذا با استدلال عقلی صرف نمی توان از وجود جهان مادی آگاه شد و برای آگاهی از جهان مادی به تجربه نیاز است.

[3] انجیل رومیان 1-20

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۹
رضا صادقی

یکی از ویژگی‎های عقل‎گرایان قرن 17 و 18 این بود که برخی از اصول و تصورات را فطری می‎دانستند. لاک کتاب جستار خود را با نفی این نظریه آغاز می‎کند و به همین دلیل است که او را پیشگام تجربه‎گرایی دانسته‎اند. او  ذهن را لوح سفید می داند و هر گونه شناختی را حاصل تجربه می داند. تصور جان لاک این است که عقلگرایان آنچه را مورد اجماع است فطری تلقی می کنند. لذا او در نقد خود به نکات زیر اشاره می کند:

1-    اولاً اجماع زمانی دلیل فطری بودن است که نتوان علت دیگری برای اجماع پیدا کرد و در زمینة اصول مذکور می‎توان علت دیگری مانند تجربه مشترک یا آموزش را علت اجماع دانست. 

2-    وجود هر گونه توافق و اجماعی محل تردید است. زیرا کودکان و افراد ناقص‎العقل به اصول منطقی شناخت ندارند و این نشان می‎دهد این اصول فطری نیستند.

3-     شناختی  که از آن آگاه نباشیم یک تناقض است. (لو، 1386، 52)   نمی‎توان گفت این اصول در ذهن است و  از آن اطلاعی نداریم. چون اگر چیزی در ذهن هست لزوماً باید از آن آگاه باشیم.

در خصوص اصول عملی نیز جان لاک این گونه استدلال می‎کند که رفتار انسان‎ها بهترین راه برای شناخت ذهنیات آنهاست ولی زمانی که به رفتار انسان‎ها توجه کنیم متوجه می‎شویم که آنها در رفتارخود بسیار تفاوت دارند و در واقع رفتار متفاوت آنها نشان می‎دهد که آنها به اصول عملی ثابتی باور ندارند. اما همین سخن جان لاک را می توان بر ضد او به کار گرفت. چون کودکان با اینکه توان بیان اصل امتناع تناقض را ندارند اما عمل آنها نشان می دهد که به این اصل باور دارند.

دلیل سوم جان لاک نیز درست نیست. چون دکارت معتقد بود شناخت فطری مانند یک بیماری ارثی است که در شرایطی خاص به فعلیت می رسد. در دفاع از این سخن دکارت می توان به حافظه مثال زد. آنچه در حافظه داریم به صورت بالفعل در برابر ذهن نیست. اما حفظیات ما در شرایطی خاص به فعلیت می رسند.

مهمترین دلیل جان‎لاک در نفی فطریات این است که زمانی حق داریم شناختی را فطری بنامیم که آن شناخت از هیچ یک از قوای حسی به دست نیامده باشد. و جان‎لاک می‎گوید من در مباحثی که طرح خواهم کرد نشان خواهم داد که هر شناختی از قوای طبیعی به دست می‎آید و دیگر نیازی به فطری دانستن برخی از تصورات یا اصول نیست. درست همان‎گونه که کسی رنگ را فطری نمی‎داند چون همه می‎دانیم رنگ از طریق قوة بینایی به دست می‎آید، در مورد فطریات نیز می‎توان تبیینی متشابه را ارائه کرد.

 اما مشکل این است که جان لاک در جستار معرفت شهودی را بالاترین مرتبه شناخت می داند و معلوم نیست معرفت شهودی با معرفت فطری چه تفاوتی دارند. ضمن آنکه در کتاب در باب حکومت نیز از وجود حقوق طبیعی و اصولی اخلاقی که از راه عقل به دست آمده اند سخن می گوید که باز معلوم نیست این اصول با اصول فطری چه تفاوتی دارند.

جاناتان لو معتقد است جان لاک به دلایلی سیاسی با اصول فطری مخالف است. چون او طرفدار انقلاب بود و اصول فطری را تکیه گاه نیروهای محافظه کار و ضد لیبرال می دانست و به همین دلیل وجود چنین اصولی را انکار کرد. (لو، 1386، 42) این انگیزه سیاسی باعث می شود تا لاک نظریه فطری گرایی را با تعصب نقد کند. او از این نظریه یک مترسک ترسیم می کند و به آن حمله می کند. (لو، 1386، 49)

نوام چامسکی  در دورة معاصر از مطالعات زبانشناسی خود به فطری گرایی می رسد. او استدلال می کند که در همه زبانها ساختار نحوی مشترکی وجود دارد که حاصل قرارداد نیست. کودک در بدو تولد از والدین خود سخنانی محدود می شنود که معمولا ساختار نحوی درستی ندارند. اما او بعد از مدتی واجد قابلیتهایی زبانی می شود که نمی توانند حاصل آموزش باشند و تنها می توانند فطری باشند.اما جان لاک هنوز می تواند پاسخ دهد که کودک ساختارهای نحوی مانند فعل و فاعل یا وصف و موصوف را از راه تجربه جهان خارج می آموزد و وجوه اشتراک زبانهای مختلف نیز به دلیل همین تجربه مشترک است.  

مهمترین دلیل بر ضد جان لاک این است که علم تجربی لوح سفید را تایید نمی کند. در دورة جدید علم ژنتیک نشان می دهد که میراث معرفتی بشر از راه ژنها به نسل بعدی منتقل می شود. بنابراین دست کم ذهن انسانهای کنونی در بدو تولد لوح سفید نیست. البته جان لاک می تواند ادعا کند که به هر حال شناخت نسلهای قبلی حاصل تجربه است. اما در این صورت ادعای او مبنی بر اینکه ذهن لوح سفید است تنها در مورد نخستین انسان است و معلوم نیست او با روش تجربی چگونه می تواند نشان دهد که در ذهن نخستین انسان هیچ شناختی وجود نداشته است.   

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۹
رضا صادقی

 

1-    قانون نوشتن یک تخصص است و با اینکه بیشتر کاندیداهای مجلس این تخصص را ندارند، اما آنها بعد از انتخاب شدن مجاز خواهند بود قوانین مربوط به اقتصاد، فرهنگ، آموزش عالی، ورزش و سایر حوزه های تخصصی را تصویب کنند. تصویب قانون در هر یک از این حوزه ها حق متخصصین همان حوزه است و یک فرد با صرف اینکه نماینده مردم است این حق را پیدا نمی کند که در کاری که تخصص ندارد دخالت کند. چه لزومی دارد قوانین کشور را افراد غیر متخصص تصویب کنند. یک خواننده یا فوتبالیست که به دلیل شهرت خود رای آورده است چرا باید در خصوص قوانین مربوط به دانشگاه و یا بیمه حق رای داشته باشد؟ حتی یک متخصص اقتصاد نیز ممکن است در خصوص روابط بین الملل رای نادرستی داشته باشد و قوانین مربوط به این حوزه را باید جمعی از متخصصین حقوق بین الملل تصویب کنند. چرا نباید قوانین مربوط به اداره بیمارستانها را جمعی از پزشکان تصویب کنند و جمعی از اقتصاددانها در خصوص قوانین اقتصادی حق رای داشته باشند؟  

 

2-    معمولا دیکتاتوری به عنوان تنها بدیل دمکراسی معرفی شده است. در حالی که راههای ساده ای وجود دارد که می توان بدون گرفتار شدن به دیکتاتوری، عقلانیت را به دمکراسی تزریق کرد. مثلا فرض کنید در کشوری مردم نماینده هایی را انتخاب می کنند که در مجلس حق رای ندارند و صرفا موظف هستند از بین متخصصین هر حوزه گروهی را برای تصویب قوانین همان حوزه انتخاب کنند. در چنین کشوری قوه مقننه دچار دیکتاتوری نیست و قطعا قوانین  چنین کشوری عقلانی تر از قوانینی است که نماینده های مستقیم مردم تصویب می کنند. قطعا برای خروج از وضعیت کنونی راههای دیگری نیز وجود دارد. اما تا زمانی که در شکل  دمکراسی  از غرب تقلید می کنیم هر گونه خلاقیت و تحولی ناممکن است.

    

3-    اکنون حتی در کشورهایی که مهد دمکراسی هستند چیزی به عنوان دمکراسی وجود ندارد و رسانه ها و احزاب ذهنیت جامعه را مدیریت می کنند. ولی حتی اگر رای مردم تراوش ذهن خودشان باشد و تحت تاثیر گروههای تشنة قدرت نباشد، باز هیچ دلیلی وجود ندارد که انتخاب آنها بهترین باشد. از جمع عقلهای اکثریت یک عقلانیت کامل بیرون نمی آید. اکثریت مردم ممکن است به حذف مالیات رای دهند. آنها همچنین با جریمه های رانندگی موافق نیستند.  در حالی که اداره یک کشور بدون مالیات و جریمه ناممکن است. بیشتر دانشجویان در یک انتخابات دمکراتیک به اختیاری شدن حضور در کلاس رای می دهند و از استادی طرفداری می کنند که آنها را مجبور به مطالعه نکند. در انتخابات ملی نیز با ایجاد یک جو روانی می توان مردم یک کشور ضعیف را متقاعد کرد که بهتر است تحت قیمومیت یک کشور قدرتمند قرار گیرند.

 

4-    این قانون که کاندیداها حق ندارند به رای دهندگان پول پرداخت کنند معنایش این است که مردم حاضرند رای خود را بفروشند. تلقی برخی کاندیداها نیز این است که با نهار و شام می توان رای مردم را خرید. همین اتفاق در مجلس بر آمده از انتخابات نیز ممکن است رخ بدهد. نماینده ای که به سادگی رای می خرد به همین سادگی رای خود را می فروشد.  رای سایر نماینده ها نیز معمولا مطابق با منافع حزبی و تحت تأثیر جریان رسانه ای خواهد بود.

5-     برخی از روانشناسان معتقدند بیشتر مردم در مواجهه با یک کاندیدا در همان سی ثانیه اول تصمیم خود را می گیرند. روشن است که سی ثانیه برای ارزیابی تخصص و تعهد یک کاندیدا بسیار کم است و چنین تصمیمی نمی تواند عقلانی باشد.  در شرایط کنونی بهترین کاندیدا اگر لهجه و لباس عربی داشته باشد در اصفهان رای چندانی نخواهد داشت. هنوز جنسیت یک معیار است. یعنی بسیاری از آقایان به خانمها رای نمی دهند و بالعکس. در طول زمان تبلیغات اطلاعات بیشتر مردم از کاندیداها صرفا در حد دیدن یک عکس است و در طول این مدت نمی توان از تخصص کاندیداها آگاه شد و انتخابی عقلانی داشت. تا زمانی که قومیت، جنسیت، شهرت و زیبایی یک نماینده و حتی طرز لباس پوشیدن او تعداد آرای او را تعیین می کند، دمکراسی تا عقلانیت فاصله زیادی دارد. انتخابات در وضعیت کنونی بیشتر شبیه یک قرعه کشی است و هنوز طرفداران دمکراسی با وضعیت کنونی پاسخی برای این پرسش سقراط ندارند که: «اگر احتیاج به کسی داشته باشیم که در مسابقات دونده ی ما باشد، آن شخص را با قرعه انتخاب نمی کنیم. پس چه توجیهی برای این وجود دارد که شخصی را که باید بر شهر حکم راند و مسئول تربیت جوانانمان باشد با قرعه انتخاب کنیم؟»

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۷
رضا صادقی

 

اغلب ادعا می شود در غرب فلسفة مدرن عامل تحول علوم تجربی بود.  اما فلسفة مدرن معجونی از نظامهای متضاد و ناسازگار است که هر یک مسیر و روش متفاوتی را توصیه می کنند و علم مدرن با انسجامی که دارد نمی تواند محصول این تعارض و تضاد باشد. معمولا گفته شده بیکن روش استقرایی را تدوین کرد و دکارت نیز علوم تجربی را با روش ریاضی آشنا کرد. اما ابتکار بیکن جدولهای سه گانه است و همانطور که دمتر نشان می دهد هیچ دانشمندی از جدولهای بیکن استفاده نکرد. راسل هم استدلال می کند که بیکن به دلیل نادیده گرفتن نقش ریاضی نمی تواند پدر علوم جدید باشد. اصلا روش استقرایی از بیکن نیست و نخست ارسطو بود که در آثار خود از این روش به تفصیل دفاع کرد.

استفاده از ریاضی در علوم تجربی نیز میراث دکارت نیست. دکارت هیچ گاه نمی گفت در کنار تجربه به ریاضی نیز نیاز است. ادعای او این بود که شهود و قیاس باید جایگزین روش تجربی شود. او تجربه را مزاحم شناخت می دانست و روش او در برابر روش نیوتن است که فیزیک خود را حاصل تجربه می دانست و می گفت فرضیه جعل نمی کنم. جان لازی در مورد فرضیه هایی که دکارت با روش پیشین جعل می کرد گزارشی کوتاه و خواندنی دارد. جالب است که دکارت حتی در برابر کشفیات تجربی زمان خود نیز مقاومت می کرد و آنچه را بر اساس فلسفه خود به آن رسیده بود ترجیح می داد.

جان یاک در کتاب «نیوتن فیلسوف» نشان می دهد که اندیشة نیوتن و دکارت از لحاظ روش، متافیزیک و فیزیک با یکدیگر تقابل دارند. او می گوید:

«هم فیزیک نیوتن ردیه ای بوده است بر دیدگاه های دکارتی و هم متافیزیک او». جانیاک، 1392، 236

 لایب نیتز که پیرو دکارت است از منتقدین سرسخت نظام نیوتن بود. خود نیوتن نیز با اشاره به فلسفه دکارت می گفت: «ساقط کردن این فلسفة را از اهم امور تلقی می کنم تا پایه های استوارتری برای علم مکانیک بنا سازم» (جانیاک، 249)

نتایج فلسفه دکارت نیز با فیزیک نیوتن قابل جمع نیست. نیوتن اتمیست است و فضای جدای از جسم را ممکن می داند. اما  دکارت جسم را به امتداد تعریف می کرد و وجود اتم را انکار می کرد. او فضای تهی را مفهومی متناقض می دانست. چون بر اساس تعریف او از جسم، هر کجا که امتداد هست جسم نیز وجود دارد. او در فیزیک خود به جرم، ثقل و نیرو توجه چندانی نداشت. در حالی که این سه مفهوم برای فیزیک نیوتن حیاتی هستند. دکارت حرکت را ناشی از تماس یک جسم با جسم دیگر می دانست و تأثیر از راه دور را که در قانون گرانش مطرح می شود ناممکن می دانست. اما نیوتن با طرح مفهوم فضای مطلق مفهوم امتداد را از مفهوم جسم جدا کرد. لذا در نگاه او خلا ممکن است و فضای بین اتمها می تواند خالی باشد. ضمن آنکه در فیزیک نیوتن برای تحقق حرکت نیازی به تماس و برخورد بین دو جسم نیست.

تقابل فلسفه دکارت با نظام نیوتن صرفا یکی از موارد تقابل علم مدرن با فلسفه مدرن است. این تقابل در هیوم و کانت نیز به شکل دیگری مطرح است. به عنوان نمونه اصل علیت در هیوم انکار می شود و او به روش استقرایی که روش نیوتن است اعتمادی ندارد. در کانت نیز فضا و زمان ذهنی می شود. بنابراین این ادعا که در غرب فلسفه هدایتگر علوم تجربی و منشا پیشرفت صنعت و اقتصاد است یک دروغ بزرگ است. از دکارت به بعد فلسفه به عنوان یک شاخة معرفتی زبانی تخصصی پیدا کرد و ارتباط آن با دانش تجربی به گونه ای تضعیف شد که اکنون دیگر نه فیلسوفان زبان علم را می فهمند و نه دانشمندان زبان فلسفه را. البته هنوز علم و صنعت فلسفه خودش را دارد. اما این فلسفه در ذهن دانشمندان و صنعتگران است. جانیاک در کتاب «نیوتن فیلسوف» تلاش دارد به عنوان یک نمونه نشان دهد که فلسفة نظام نیوتنی از خود آثار نیوتن قابل استخراج است و این فلسفه لزوما با آنچه در آثار فلسفی زمان او بیان می شود یکی نیست.  

 


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۰
رضا صادقی

شاید این جمله که «می اندیشم پس هستم» مشهورترین جملة در تاریخ بشر باشد. نخست آگوستین بود که استدلال کرد در اوج شک هم که باشیم هنوز می توانیم بگوییم اگر خطا می کنم پس هستم. [1] دکارت نیز استدلال می‌کند که حتی اگر اهریمنی شریر تمام توان خود را در فریفتن من به کار برده است، باز به دلیل اینکه فریب می‌خورم هستم. آن اهریمن «هرگز نمی‌تواند کاری کند که من در همان حال که فکر می‌کنم چیزی هستم، معدوم باشم» (تأملات، 37) بنابراین از نظر دکارت قضیة «می‌اندیشم پس هستم» که به قضیه ی کوجیتو معروف است، بالضروره صادق است. چون شک در این قضیه نیز مستلزم صدق آن است و تا وجود نداشته باشم امکان ندارد در آن شک کنم. بنابراین تا زمانی که می‌اندیشم محال است وجود نداشته باشم.

از نظر دکارت من موجودی هستم که می اندیشم. یعنی اندیشه ذات مرا می سازد. هابز به دکارت اشکال می کند که از می اندیشم می توان نتیجه گرفت که من هستم. اما نمی توان نتیجه گرفت که من اندیشه هستم. مثل این است که کسی بگوید راه می روم پس هستم. اما از این مطلب نمی توان نتیجه گرفت من راه رفتن هستم.

 اما توجه داشته باشیم که فکر سه معنا دارد: عمل فکر کردن، قوه فکر کردن و محصول فکر .

دکارت در اعتراضات توضیح می دهد که ماهیت انسان در این است که قوه اندیشیدن دارد. بنابراین منظور او این نیست که ماهیت انسان در عمل فکر کردن و یا در محصول آن خلاصه می شود. پس روح یعنی آنچه واجد قوه تعقل است.[2] ( اعتراضات 216) بنابراین در فلسفه دکارت حیوان که فاقد تعقل است دیگر نمی تواند روح داشته باشد. دکارت تعقل را برای شناخت کافی می داند و بدن و تجربه حسی را مانع شناخت تلقی می کند. او می گوید بدن برای اندیشه مورد نیاز نیست. بدن مانند زنجیری است که از کودکی به پای ما بسته اند و کودک گمان می کند برای راه رفتن به این زنجیر نیاز است. (اعتراضات، 152)

با اینکه دکارت کوجیتو را یقینی ترین قضیه می داند اما به این قضیه اشکالاتی شده است.

دکارت می گوید اندیشه از من قابل تفکیک نیست. اما گاسندی اشکال می کند که آیا در هنگام خواب سنگین و یا در دوران جنینی و نوزادی نیز تعقل و اندیشه وجود دارد؟ ( اعتراضات 341)

 

مشکل اصلی این است  که دکارت در کوجیتو برای اثبات وجود خود به وجود اندیشة‌ خود، تمسک می‌کند. اما همانطور که از سخنان بوعلی سینا استفاده شده است چنین استدلالی ناتمام است . چون در می اندیشم وجود من مفروض است و تمسک به می اندیشم برای اثبات وجود من استدلالی دوری است. بنابراین با تمسک به اندیشه نمی‌توان بر وجود نفس استدلال کرد. چون اندیشه‌ای که به آن تمسک می‌شود یا مطلق اندیشه است و یا اندیشة مقید( اندیشة من). اندیشة مطلق بر وجود من دلالت نمی‌کند. اینکه اندیشه‌ای هست فقط نشان می‌دهد که اندیشمندی نیز هست. اما نمی‌توان گفت آن اندیشمند من هستم. اما اگر به اندیشة مقید، یعنی اندیشة من، تمسک شود در این صورت وجود من از پیش مسلم فرض شده است.

از نظر ابن سینا هر فردی وجود خود را با علم شهودی می‌یابد. او با یک آزمایش فرضی که به برهان هوای طلق معروف است، نشان می دهد که اگر شخصی فاقد تمام مصادیق اندیشه شود و حتی بدن خود را نیز تجربه نکند هنوز وجود خود را تجربه می کند. بنابراین وجود نفس همان وجود بدن نیست.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۹
رضا صادقی

 

الحاد فقط در این نیست که کسی بگوید خدا وجود ندارد. الحاد صورتهای پنهانی دارد که رایج تر هستند. مثلا ممکن است کسی بگوید خدا وجود دارد اما تعریف خدا را تغییر دهد و ادعا کند خدا عبارت است از «روح جمعی بشر». کسی هم که خدا را «کلیت جهان» می داند معنای خدا را تغییر داده است. اگر تعریف او از خدا را بپذیریم دیگر نمی توان برای الحاد مصداقی پیدا کرد. چون بعید است کسی پیدا شود که مخالف وجود کلیت جهان باشد. این ادعای حلقه وین که «الهیات به دلیل آنکه با تجربه قابل اثبات نیست، بی معناست» نیز صورتی از الحاد است که به ماده گرایی مربوط است.

در زمان بیکن ماده گرایی و این ادعا که انسان معیار همه چیز است دو صورت رایج الحاد بود. بیکن که با این دو صورت الحاد مخالف بود استدلال می کرد که مخالفین خداوند به شرافت انسان لطمه می زنند. چون شرافت انسان به روح الهی است و اگر روح را انکار کنیم انسان با سایر موجودات تفاوتی نخواهد داشت. از این سخن بیکن می توان نتیجه گرفت که ماده گرایی با این ادعا که انسان معیار همه چیز است ناسازگار است و فرهنگ غرب در جمع بین این دو ادعا به پارادکس می رسد.

بیکن با این ادعا که انسان معیار همه چیز است نیز موافق نبود. استدلال او این بود که انسان تنها قادر به حرکت دادن چیزهاست و نمی تواند معیار همه چیز باشد. منظور بیکن این است که هیچ یک از خلاقیتها و اختراعات بشری یک ذره به ذرات بی نهایت مواد اضافه نمی کنند و اختراع یک دستگاه پیچیده صرفا حاصل تجزیه و ترکیب مواد موجود است. بنابراین انسان چگونه می تواند خود را معیار همه چیز بداند.

در تاریخ فلسفه این بخش از فلسفة بیکن چندان مورد بحث نیست و اغلب تصور می شود بیکن این بخش از فلسفة خود را برای مراعات کلیسا مطرح کرده است. در حالی که در برخورد با هر استدلالی باید به مضمون و اعتبار آن توجه کرد. یعنی حتی اگر بیکن در این بخش از فلسفة خود به جبر کلیسا سخن گفته باشد، باز استدلال او بر ضد دو صورت الحاد قاطع است و اینکه بیکن مجبور بوده این استدلال را طرح کند نقشی در اعتبار این استدلال ندارد.

بیکن در بحث از بتهای ذهنی (منشا خطاهای ذهنی) بت زبان را خطرناکترین بت می دانست. چون زبان واژه های مبهمی دارد که می توانند منشا خطا باشند. مثال خود بیکن واژة رطوبت است که تعریف روشنی ندارد. اما گمان می کنم واژة تجربه گرایی هم مثال خوبی است. منظورم این نیست که تجربه برای بیکن یک بت است. منظورم این است که واژة تجربه گرایی در تاریخ فلسفه و متون آموزشی به یک بت تبدیل شده است و تلاش شده فلسفه ی بیکن در این واژه خلاصه شود و با این واژه هماهنگ شود. در حالی که این واژه نمی تواند تمام مضمون فلسفة بیکن یا حتی جان لاک را منعکس کند. آثار این فیلسوفان اگر جدای از تقسیم بندی های رایج در متون آموزشی خوانده شود متضمن بحثهای عقلی و غیر تجربی زیادی است. اما اغلب بت «تجربه گرایی» مانع توجه به این بحثهاست.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۸
رضا صادقی

 

بیشتر دانشجویان فلسفه با مبانی و نتایج مفهوم «سابی» که توسط نلسون گودمن در کتاب واقعیت، افسانه و پیش‌بینی طرح شده است آشنا هستند. در این نوشتة کوتاه قصد دارم به نسبت این دیدگاه با اومانیسم اشاره کنم. می دانیم که گودمن نامگراست. از نظر او اگر واژه ای کلی مانند سبز صرفا یک نام باشد پس به جای سبز می توان از نامهای دیگری استفاده کرد.  او واژة سابی[1] را معرفی می‌کند و آن را به «آنچه تاکنون سبز بوده است و از اکنون به بعد آبی است» تعریف می‌کند. از نظر او با مشاهدة زمردهای سبز هم می‌توان نتیجه گرفت که هر زمردی سبز است و هم می توان نتیجه گرفت که هر زمردی سابی است. یا حتی می‌توان محمول سلا (سبز-طلا) را معرفی کرد و از مشاهدة زمرد سبز نتیجه گرفت که هر زمردی سلاست. چون در منطق نامگرایان طلا نامی قراردادی برای مجموعه‌ای از چیزهاست و سلا هم می‌تواند نام مجموعه‌ای از چیزها باشد. ادعای گودمن این است که محمولهایی ساختگی مثل سابی، آبز[2](آبی-سبز)، سبمز[3] (سبز-قرمز)، زمقوت[4] (زمرد-یاقوت) و مانند آن، که بی‌نهایت‌اند، تفاوتی با محمولهایی مانند طلا و آبی و سبز ندارند و اینکه ما دستة دوم را متفاوت می انگاریم به این دلیل است که در زبان رسوخ دارند و ما به آنها عادت کرده ایم.

واژه هایی مانند سابی و زمقوت بیش از حد انتظار مورد توجه و بحث فیلسوفان معاصر قرار گرفتند. سلمن گزارش می کند که در چند دهة اخیر هیچ مجلة فلسفی را نمی‌توان یافت که مقاله‌ای در خصوص این گونه مفاهیم نداشته باشد.[5] تنها در یک کتاب که با عنوان سابی به چاپ رسیده است می‌توان خلاصة بیش از سیصد مقاله را یافت که در فاصلة بین 1946 تا 1990 در مورد این مفهوم بحث کرده اند.[6]

به یاد داریم که فیلسوفان تحلیلی زمانی که به مفاهیمی مانند جوهر، ضرورت و نفس مجرد می ‌رسیدند چگونه با زودرنجی خود را کنار می‌کشیدند و ادعا می‌کردند این مفاهیم به دلیل آنکه به تجربه نمی‌آیند، معنا و محتوایی ندارند. آنها حتی بحث از وجود خدا و امکان حیات پس از مرگ را در شأن فلسفه نمی دانستند. اکنون مفاهیمی مانند سابی، آبز، سبمز و زمقوت، تراوش همان عقلی است که دعوی خودبسندگی داشت و از جهان راززدایی می‌کرد. برای آنکه ابتذال نهفته در این بخش از فلسفة غرب آشکارتر شود برای یک لحظه آن را از برق ثروت غصبی غرب که چشمها را نابینا کرده و از رعد قدرتی که گوشها را از شنیدن باز داشته، جدا کنید. اگر اسقف‌های یکی از کلیساهای قرون وسطی صدها رساله و کتاب در تحلیل مفهوم سابی یا زمقوت نگاشته‌ بودند آیا این نوشته ها را اوج عقلانیت تلقی می کردیم یا از آنها به عنوان نمونه ای از بحثهای بی حاصل و بی معنا و نشانه ای از سیطره ی تاریکی مطلق یاد می کردیم؟

مفهوم سابی تنها یک نمونه از سردرگمی های بی پایان عقل جدای از وحی است. تاریخ فلسفة غرب نشان می دهد عقلی که از نور وحی بی‌بهره باشد برای همیشه محکوم است که در پیله‌های خودبافته گرفتار باشد و در معماهای  خودساخته حیران و سرگردان بماند. در سورة مبارکة نور بعد از آنکه خداوند متعال به عنوان نور آسمانها و زمین معرفی شده است، نتیجة کفر، که بر اساس ریشة لغوی خود پوشاندن حقیقت است، این گونه توصیف شده است:

اما کسانی که کفر ورزیده‌اند اعمالشان مانند سرابی است در کویر. انسانِ تشنه آن را آب می‌پندارد و هنگامی که به آن می‌رسد چیزی نمی‌یابد. ... یا مانند تاریکی‌هایی است در دریایی مواج که مدام موجی آن را می‌پوشاند و بر فراز آن موجی دیگر، و بر بالای آن ابرهایی. تاریکی‌ بر تاریکی انباشته شده است. آنگونه که اگر دست خود را بالا ببرد نزدیک است که آن را نبیند. کسی که خدا نوری برایش قرار ندهد، نوری نخواهد داشت. (نور،38-40)

 

زمانی که دانشمندان می گویند آهن رساناست، از نظر آنها نام مشترک آهنها حاکی از وجوه اشتراک آنهاست. با این حال نام گرایان این مطلب مورد اتفاق دانشمندان را انکار می کنند. نام گرایی با اینکه مبتذل ترین و گمراه کننده ترین مکتب فکری در طول تاریخ فلسفه است اما همزمان رایجترین دیدگاه  در بین فیلسوفان مدرن است. یک دلیل جذابیت نامگرایی برای دوران مدرن است که این دیدگاه برای اومانیسم پشتوانه ای فکری فراهم می کند. نامگرایی همه چیز را به قراردادها واگذار می کند و به نوعی ایدئالیسم افراطی می‌رسد که در آن وجود هر چیزی به قرارداد جمعی بشر بستگی دارد و انسان مقیاس همه چیز خواهد شد. لذا گودمن در آثار دیگر خود با تکیه بر نام‌گرایی استدلال کرد که اگر هر محمولی که در توصیف جهان به کار می‌رود، ساختگی و قراردادی است پس جهان امری جعلی و ساختگی است و بر این اساس دعوی جهان‌سازی و ستاره‌سازی کرد و برخی از اومانیستهای معاصر نیز با او همراه شدند و در سرخوشی بانگ زدند که: «اگر هیچ جهان حاضر و آماده‎ای وجود ندارد، پس بیایید جهان‎ها را بسازیم و اگر معیارهای عینی وجود ندارند بیایید آنها را بنیان نهیم. هیچ چیز حاضر و آماده‎ای وجود ندارد، بلکه همه چیز را باید ساخت.»[7]

فرانسیس بیکن که از نامگرایانِ به نام است در بحث از اومانیسم موضع متناقضی داشت. او استدلال می کرد که این دیدگاه که انسان مقیاس همه چیز است بی پایه است. چون انسان تنها کاری که می تواند انجام دهد حرکت دادن و جا به جا کردن چیزهاست و نمی تواند مقیاس چیزها باشد. اما او همزمان ادعا داشت که انسان خدای انسان است و منظورش این بود که بشر غربی خدای سایر انسانهاست. او در ارغنون نو می نویسد: «شایسته است شخص تفاوت زندگی انسانی را در بهترین کشور اروپا و در نقاط وحشی هند مقایسه کند،

در این صورت خواهد دید این قول که گفته اند انسان خدای انسان است ... درست در می آید.»[8]

 به گمان من نامگرایی نیز به نتیجه مشابهی می رسد. چون از نظر تاریخی بیشتر نامهای علمی را دانشمندان غربی  قرارداد کرده اند و اگر نامگرا باشیم معنایش این است که  عناصرسازندة جهان اختراع (نه اکتشاف) غربی هاست. به بیان دیگر اومانیسم در کنار نامگرایی، بشر غربی را به عنوان مقیاس همه چیز معرفی می کند و معلوم نیست جذابیت این دیدگاه برای آنهایی که غربی نیستند در چیست؟ شرقی هایی که از اومانیسم دفاع می کنند تمایلی ندارند واژة وحشی در سخن بیکن را جدی بگیرند.   



[1] Grue از ترکیب دو واژة  green و blue ساخته شده است. گاهی آن را سبزِ آبی شونده ترجمه کرده‌اند. (ر. ک. مقدمة پاتنم بر واقعیت، افسانه، پیش بینی)

 

[2] .bleen (blue-green)

[3] Greed (green-red)

[4] . emerby (emerald-rubie)

[5] . گندمی نصر‌آبادی، 1381، 10.

[6] . stallker, Douglas,(1992)  Grue! The new Riddle of Induction,(open Court, chicago and Iasalle)

[7]. گودمن1381، 19.

[8] New Organon, p 118


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۷
رضا صادقی

 

این سخن پروتاگوراس که انسان مقیاس همه چیز است، مبنای اندیشة اومانیسم است. افلاطون در نقد پروتاگوراس می‌نویسد:«اگر خردمندی و بی‌خردی هست، ادعای پروتاگوراس ممکن نیست درست باشد. چه، اگر حقیقت هر چیز برای هر کس همان باشد که بر او نمودار می‌شود، در این صورت هیچ کس بی‌خردتر از دیگری نمی‌تواند بود. ... پس معلوم می‌شود هر چیز دارای ماهیت خاصی است که همواره به یک حال می‌ماند. به عبارت دیگر ماهیت چیزها از ما نیست تا به میل ما هر ساعت دگرگون تواند شد، بلکه به کلی مستقل از ماست.» (افلاطون، 1380، 693)

افلاطون در کتاب ثئای تتوس نیز با تفصیل به نقد نسبی‌گرایی می‌پردازد. او نخست این اشکال را مطرح می کند که اگر هر چیز برای هر کس همان است که بر او نمودار می‌شود، پس چرا صرفا انسان را معیار همه چیز بدانیم و چرا نگوییم حیوان نیز مقیاس هستی است. او در این مورد می نویسد:«چرا پروتاگوراس کتاب خود را که حقیقت نام نهاده است با این عبارت آغاز نکرده «مقیاس هر چیز خوک است یا بوزینه یا هر جانور دیگر که توانایی احساس دارد» (افلاطون، 1380، جلد سوم، 1308) این سخن افلاطون یکی از پارادکسهای عمیق فرهنگ غرب را نیز آشکار می کند حاصل جمع بین ماتریالیسم و اومانیسم است. پرسش این است که اگر انسان تفاوتی بنیادین با سایر جانداران و حتی سایر مواد ندارد پس شرافت و برتری انسان در چیست و چگونه توانسته است مقیاس هستی و نیستی باشد.    

 نقد دیگر افلاطون این است که اگر نسبی گرایی درست باشد دیگر تفاوتی بین متخصص و غیر متخصص نمی ماند و بحثهای علمی بی معنا خواهد شد. به تعبیر خود او «اگر مضمون کتاب حقیقت به راستی حقیقت است و آنچه پروتاگوراس در حرم مقدس آن کتاب جای داده، مزاح و بازی نیست، پس همة بحثها و گفت و گوهای فلسفی و بررسی های علمی بی معناست. چه اگر بنا بر آن است که هر پندار و عقیده ای درست شمرده شود،‌ پس آیا ابلهی و اتلاف وقت نیست که مردمان دربارة آراء و عقاید یکدیگر بحث و گفت و گو کنند و درستی و نادرستی آنها را بررسی نمایند و نظری بر خلاف دیگران به میان آورند.» (همان) اینکه همه انسانها به متخصص رجوع می کنند به این معناست که از نظر آنها صرفا برخی از باورها درست است. (همان، 1319) اگر دیدگاه پروتاگوراس درست باشد دیگر کسی نمی تواند حتی نظریة خودش را نیز ناقص یا خطا بداند. پذیرش چنین نتیجه ای دست کم برای سقراط  خیلی سنگین است. لذا سقراط با کمال فروتنی خطاب به پروتاگوراس می گوید: «تو خود نیز باید تصدیق کنی که در هر مورد یک تن داناتر از دیگران است و مقیاس فقط آن یک تن است و حال آنکه من که در همه چیز نادانم هرگز ممکن نیست مقیاس باشم. گر چه سخنی که ساعتی پیش از زبان تو می گفتم مرا مجبور می ساخت که مقیاس باشم،‌خواه بخواهم و خواه نه!» (همان، 1330-1331)

اشکال دیگر افلاطون به نسبی گرایی این است که در مورد حوادث آینده چگونه می توان انسان را مقیاس حقیقت دانست؟ یا اگر کسی معتقد باشد که تب خواهد کرد و پزشک او خلاف این عقیده را داشته باشد، آیا می توان ادعا کرد هر دو مقیاس حقیقت خواهند بود؟ (همان، 1329) دیدگاه نسبی‌گرایانة پروتاگوراس از آنجا که انسان را معیار حقیقت قرار می دهد متضمن نوعی خودبزرگبینی است و برای انسان مقامی الوهی و یا شاید حتی بالاتر از آن، در نظر می‌گیرد. افلاطون در این مورد از قول سقراط  به مخاطب خود می گوید: « آیا تعجب نمی‌کنی که ناگهان آشکار شد که تو در دانایی از هیچ آدمی و هیچ خدایی کمتر نیستی؟ یا می‌پنداری که خدایان از حیث مقیاس بودن، بدان سان که منظور پروتاگوراس است،‌ کمتر از آدمیانند.» (همان، 1309) اینکه در اومانیسم انسان جایگاهی برتر از خدا می یابد دلیلش روشن است. قدرت مطلق خدا به این معنا نیست که غیر ممکن را ممکن می کند و یا خلاف اخلاق رفتار می کند. اما اومانیستها حتی اصول عقلی منطق، ریاضی را نیز نسبی و تابع خواست انسان می دانند.  اشکال نهایی افلاطون این است که نسبی گرایی مستلزم نوعی خودویرانگری است. چون «اگر نیک بیندیشی خواهی دید که پروتاگوراس با سخن خود درستی عقیدة مخالفان را تصدیق می کند چون مدعی است که تصور و عقیدة همه کس حقیقت است.  ... و چون عقیدة مخالفان خود را درست می شمارد پس باطل بودن عقیده خود را تصدیق می کند.» (همان، 1320) 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
رضا صادقی

انسان سنتی حد و مرزی دارد: حدی برای رفتار و  مرزی برای پندار. اخلاق و دین حد و مرز رفتار و پندار او را تعیین می کنند و او حد و مرز خود را می شناسد. اما انسان مدرن اخلاق را نسبی می داند و به تکثرگرایی  باور دارد. در دورة مدرن تکثرگرایی فقط در خصوص باورهای دینی مطرح نشد و نه تنها پارادایم های علمی را، که حتی نظامهای ریاضی و منطقی را نیز نسبی کرد. معنایش این نیست که انسان مدرن هیچ حد و مرزی نمی شناسد. دنیای مدرن نیز مرزهایی دارد که اغلب حقوقی و قراردادی هستند. مرزهای جغرافیایی نمونه ای از مرزهای قرادادی دوران مدرن هستند و این مرزها به اندازه ای مقدس تلقی می شوند که برای حفظ آنها باید جان داد.

لذا در دورة مدرن صدها جنگ برای حفاظت از حریم جغرافیایی کشورها بر پا شده است و در این دوره میلیونها سرباز برای محیطی که میهن نام دارد فدا شده اند. اما چرا مرزهای کشورها بیش از مرزهای دین و اخلاق تقدس دارند؟ چرا در دورانی که جنگ برای حفاظت از ارزشهای دینی یا اخلاقی ممنوع است، حفظ مرزهای میهن به اندازه ای اهمیت دارد که تولید و حتی کاربرد بمب هسته ای را نیز توجیه می کند؟ مگر نه اینکه مرزهای کشورها فقط روی نقشه ها وجود دارند.

در دورانی زندگی می کنیم که علم در تمام ابعاد حیات انسان تحول ایجاد کرده است. اما چرا علم در تعیین مرزهای کشورها و در توزیع جمعیت کره زمین هیچ دخالتی ندارد؟ چرا هیچ دانشمندی این جرات و جسارت را نداشته که یک مرزبندی علمی برای کشورهای جهان ارائه کند؟ مگر با کدام دلیل عقلی، علمی و یا اخلاقی می توان از میزان وسعت کشورهای کنونی یا از شیوة ترسیم مرزها دفاع کرد؟ آیا این تقسیم بندی علمی است؟ یعنی مثلا بر اساس میزان منابع و یا تعداد جمعیت تنظیم شده است؟ پاسخ منفی است.

از نظر تاریخی میزان وسعت کشورها یکی از اتفاقی ترین، تصادفی ترین و اعتباری ترین رویدادهای تاریخ است. این افسانة ایرانی که مرز ایران با پرتاب تیر از کمان تعیین شده است چندان هم خالی از حقیقت نیست و تقریبا در مورد همة کشورها صدق می کند. این افسانه بیانی از این حقیقت است که همیشه اموری مانند قول و قرار، قدرت بازوی یک جنگاور، جنس تیری که پرتاب شده و حتی جهت وزش باد در ترسیم مرزهایی که تا این اندازه مقدس تلقی می شوند نقش داشته اند.

با این حا ل اکنون میهن بیش از هر معبدی تقدس یافته است. کدام معبد تا این اندازه تقدس داشته که اگر بیگانه ای به مرزهای آن نزدیک شود با خطر مرگ روبرو شود؟ ورود و خروج از کدام معبد تا این اندازه کنترل می شده است؟ گویی اکنون کشورها بتهای مدرنی هستند که هر یک متولیان خود را دارند و میلیونها انسان به پای این بتها قربانی می شوند تا مبادا به ثروت و امتیازی که این بتها برای متولیان خود فراهم می کنند لطمه ای وارد شود. فقط سربازهای جوان نیستند که به پای این بتها قربانی می شوند. بیشترین آمار قربانی ها از کودکان گرسنه ای است که تنها گناهشان این است که در آن سوی مرزهای کشورهای ثروتمند متولد شده اند.

دنیای وارونه ای است. جای مجاز و حقیقت عوض شده است.  آن چه اعتباری و قراردادی است حقیقی و غیر قابل تغییر معرفی شده و اصول اخلاقی و دینی و حتی اصول عقلی اعتباری و متغیر تلقی شده اند.

 البته تقسیم کرة زمین به کشورهای مختلف برای توزیع امکانات کاری عاقلانه است که باید بر اساس موازین علمی انجام گیرد. ولی در این صورت دیگر مرزهای کشورها هیچ تقدسی نخواهند داشت. چون کشورهای مختلف مانند ناحیه های متعدد یک شهر خواهند بود. در این صورت دیگر هیچ توجیهی وجود ندارد که میلیونها انسان صرفا به دلیل وجود این مرزهای جغرافیایی از بین بروند.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۳
رضا صادقی

با اینکه اغلب نظام سرمایه داری در پیوند با لیبرالیسم معرفی شده است، اما شوماخر اقتصاددان آلمانی در آثار خود دیدگاه متفاوتی دارد. او معتقد است اصول اقتصاد سرمایه داری آزادی انسانها را تهدید می کند. به عنوان نمونه در این نظام اصل بر بیشتر داشتن است و انسانها برای بیشتر داشتن بیشتر آزادی خود را از دست می دهند. نظام سرمایه داری نظامی مادی است که از آزادی انسانها هزینه می کند تا کالای بیشتری تولید شود. اما شوماخر معتقد است اگر انسانها به جای تلاش برای بیشتر داشتن اصل را بر کمتر داشتن و سادگی قرار دهند از نظر جسمی و روحی آزادی و استقلال بیشتری خواهند داشت. نظام سرمایه داری برای بیشتر داشتن به خشونت بر ضد طبیعت و بر ضد سایر کشورها متوسل می شود و استقلال و آزادی ملتهای دیگر را نیز نقض می کند. شوماخر  در برابر اقتصاد سرمایه داری از اقتصادی دفاع می کند که بر پایة دو اصل سادگی و نفی خشونت بنا شده است. در مکتب اقتصادی شوماخر آزادی روحی و فکری انسانها اصل است و انسانها نباید برای بیشتر داشتن به بردگانی مدرن تبدیل شوند که چرخ اقتصاد مدرن را می چرخانند.

او برای اینکه پیش فرضهای غیر اخلاقی اقتصاد مدرن را نشان دهد آن را با اقتصاد بودایی مقایسه می کند و می گوید: «طرفداران اقتصاد مدرن سطح زندگی را با مقدار مصرف اندازه می گیرند. از نگاه آنها انسانی که مصرف بیشتری دارد بهتر از انسانی است که مصرف کمتری دارد. در اقتصاد بودایی این فرض کاملا نامعقول است. چون مصرف صرفا ابزاری برای رفاه انسان است و هدف ما باید این باشد که بیشترین رفاه با کمترین مصرف فراهم شود. هر چه کار کمتری انجام دهیم زمان بیشتری برای خلاقیت هنرمندانه خواهیم داشت.»[1]

جنبه ای از آزادی که شوماخر به آن توجه دارد در لیبرالیسم مدرن مورد غفلت است. لیبرالیسم بیشتر به دنبال آزادی از دیکتاتوری است. اما آزادی سطوح والاتری  دارد. انسان مصرف گرا اسیر  کمپانی هایی است که تمام انرژی و وقت او را برای کار و مصرف بیشتر پیش خرید کرده اند. او هیچ وقت فرصت تجربة زندگی اصیل را نخواهد داشت. در نظام سرمایه داری رسانه ها شیوة زندگی انسانها را از کودکی بر پایه اصول مصرف گرایی تعیین می کنند و اغلب گزینة بدیلی در اختیار مخاطب قرار نمی دهند. برای خروج از چنین وضعیتی نمی توان منتظر تغییر فضای جامعه بود. صرفا به شهامتی فردی نیاز است. حتی در جوامع سرمایه داری نیز الگوهای زندگی ساده که جسارت شنا بر خلاف جریان آب را دارند کم نیستند. 

  اینجا یک معلم آمریکایی از تجربة شخصی خود در پیروی از مدل اقتصادی شوماخر می گوید و توصیه هایی شنیدنی  برای آزادی از سیطرة مصرف گرایی دارد. نمی دانم در بودیسم تا چه اندازه بر کار و تلاش تأکید شده است. اما در اسلام به همان اندازه که بر رهایی از مصرف گرایی تأکید شده است بر کار و تلاش و تولید نیز تأکید شده است. مفهوم زهد در اسلام  مصرف حداقلی را در کنار تولید و کارِ حداکثری قرار می دهد. 

 



[1] Fritz Schumacher , Small is Beautiful , 1973

http://www.greenleaf-publishing.com/content/pdfs/top50_schumacher.pdf

 


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۱
رضا صادقی