دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی

فلسفه علم و معرفت شناسی

دکتر رضا صادقی
بایگانی
آخرین نظرات


«ساتوشی اوئماتسو» که در ابتدای مرداد امسال (1395) با ورود به مرکز نگهداری معلولین،  19 معلول ژاپنی را به قتل رساند و دهها نفر دیگر را مجروح کرد، پس از دستگیری در اولین نگاه به دوربین ها لبخند می زند. او پیش از ارتکاب این جنایت در نامه ای از مجلس ژاپن درخواست کرده بود «مرگ آسان» قانونی و مجاز شود، تا پزشکان بتوانند با قتل معلولان رنج آنها را کاهش دهند. نگارش این نامه باعث شد تا اوئماتسو مورد معاینه قرار گیرد. اما روانشناس   اعلام کرد که او از نظر روانی سالم است. بنابراین لبخند او بعد از ارتکاب جنایت لبخندی عصبی و ناشی از مشکلات روانی نیست. بلکه به این دلیل است که او بر اساس جهان بینی خود گمان می کند قهرمانی است که با فداکاری توانسته است انسانهای زیادی را از رنج نجات دهد.

باورهایی که او را قانع کرده اند قتل ناتوانان جنایت نیست و بهترین لطفی است که می توان در حق آنها و در حق جامعه انجام داد، چندان عجیب و غریب نیستند و اتفاقا به شکلهای گوناگونی مدام در مکاتب فکری مدرن ترویج و تبلیغ می شوند. باورهای زیادی وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند لبخند اوئماتسو پس از قتل دهها معلول را توجیه کنند:  باورهایی مانند اینکه انسان یک جسم است، انسان با مرگ نابود می شود، زندگی معنا و غایتی ندارد، یک زندگی در صورتی ارزش تداوم دارد که رنج جسمانی زیادی در آن وجود نداشته باشد، ارزشهای اخلاقی ثابتی وجود ندارند و قوانین اخلاقی نسبی هستند و مهمتر از همه اینکه بر اساس قوانین داروین ضعیفترها محکوم به نابودی هستند.وکیل مدافع اوئماتسو در هر دادگاهی به سادگی می تواند با تمسک به هر یک از این باورها از کار او دفاع کند.

 البته در نهایت اوئماتسو به این دلیل که خلاف قوانین اجتماعی عمل کرده است محکوم خواهد شد. اما او هنوز می تواند ادعا کند اگر نسبیت اخلاقی را بپذیریم هیچ دلیلی وجود ندارد که نشان دهد عمل به قوانین اجتماعی لازم است. واقعا هم اگر قوانین اخلاقی ثابت وجود نداشته باشند دیگر نمی توان نشان داد عمل به تعهداتی که یک فرد در قبال جامعه دارد، لازم است. اوئماتسو اگر نسبی گرا باشد حتی می تواند کار خود را نوعی ایثار معرفی کند و ادعا کند دیگر انسانها اگر حاضر نیستند انسانهای معلول را به قتل برسانند صرفا به این دلیل است که از شهامت یک «ابرمرد» برخوردار نیستند و حاضر نیستند به لوازم اندیشه های خود پایبند باشند و هزینه اندیشه های خود را بپردازند. اگر با مرگ همه چیز تمام می شود چرا باید از جان انسانهای معلولی محافظت کنیم که فقط قرار است برای مدتی محدود رنج های زیادی را تحمل کنند و سپس نیست و نابود شوند.

قطعا از هیچ دادگاهی انتظار نمی رود ترویج نسبی گرایی را منع کند و یا بر ضد کسانی حکم کند که جهان بینی مادی را ترویج می کنند. چنین حکمی برای کسانی که به نسبیت باور دارند هیچ ارزشی ندارد. آنها به سادگی می توانند ادعا کنند در مکتب نسبی گرایی احکام دادگاه نیز مانند سایر قوانینی هستند که لزوم پیروی از آنها قابل تردید است.

با این حال هنوز یک راه برای محکومیت نسبی گرایی وجود دارد. فایده گرایی، سودگرایی و عمل گرایی همگی صورتهایی از نسبیت هستند که می توان با تمسک به آنها انواع مکاتب فکری را ارزیابی کرد.(در اینجا می توان از این مشکل مکتب نسبی گرایی چشم پوشی کرد که معیاری برای درستی یا نادرستی ندارد و حتی برای اثبات سود یک مکتب و یا اثبات اعتبار معیار سود با مشکل روبرو می شود. )

بر این اساس می توان پرسید آیا مکتبی اخلاقی که قتل ناتوانان را منع کند در عمل کارآیی و سود بیشتری دارد یا مکاتبی که قتل آنها را منع نمی کنند؟ تا زمانی که نسبی گرایان معیار سود را به رسمیت می شناسند، در کنار دو معیار صدق و کذب، از دو معیار خوب و بد نیز می توان برای ارزیابی انواع مکاتب و جهان بینی ها استفاده کرد. سایتهایی که راه ساخت بمب را به تروریستها آموزش می دهند حاوی گزاره هایی کاذب نیستند. اما همه کشورها اتفاق نظر دارند که این سایتها دقیقا به این دلیل که حاوی گزاره هایی صادق هستند، خوب، مفید و سودمند نیستند. بر این اساس مکاتب مادی و نسبی گرا نیز پیش از آنکه صدق ادعای خود را اثبات کنند باید مفید بودن آن را اثبات کنند و به نظر می رسد آنها حتی بر اساس معیارهای مادی نیز نمی توانند چنین سودی را اثبات کنند. اگر با معیار سود این مکاتب را ارزیابی کنیم ، نیازی نیست جنایتهایی مانند جنایت اوئماتسو را به عنوان نتیجه منطقی این مکاتب فهرست کنیم. چون صرفا رنج پوچی که ارمغان مکاتب نسبی گرا و مادی است برای ابطال این مکاتب کافی است و برای اثبات اینکه رنج بی معنایی برای انسان مدرن از تمام رنجهای انسان سنتی در طول تاریخ بیشتر است، لازم نیست دستگاه «رنج سنج» اختراع شود.

 بنابراین حتی با معیاری مانند کاهش رنج نیز می توان امثال اوئماتسو را قانع کرد که به جای کشتن انسانهایی که رنج می کشند باورهای آنها را تغییر دهید و معنا را به روح و روان آنها تزریق کنید. روانشناسی که پس از معاینه ی اوئماتسو اعلام کرده بود او خطری برای جامعه ندارد، صرفا هرمونهای او را اندازه گیری کرده بود. اما خطر اصلی امثال اوئماتسو در فقر جهان بینی است نه فقر هرمون. یک بار دیگر به لبخند او در هنگام دستگیری توجه کنید. پشت این لبخند رنجی عمیق موج می زند. رنجی به عمق بی معنایی و پوچی. اوئماتسو یک قربانی است و نه یک جنایتکار. او در یکی از ثروتمندترین کشورها دچار فقر معناست. 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۹
رضا صادقی

اکنون هوش مصنوعی مهمترین مبنای تفسیرهای مادی از آگاهی است. ادعای ماتریالیستها این است که با ظهور هوش مصنوعی دیگر جایی برای باور به روح باقی نمی ماند. چون کامپیوتر بدون اینکه روح داشته باشد می تواند واجد آگاهی باشد و با توجه به کارکرد کامپیوتر می توان فرایند آگاهی انسان را نیز به عنوان فرایندی مکانیکی و مادی توضیح داد. 

 منتقدین ماتریالیسم نیز معمولا سعی کرده اند تفاوت انسان با کامپیوتر را نشان دهند. مثلا یک تفاوت این است که ذهن انسان خلاقیت دارد و می تواند نظریه پردازی کند. اما محاسبات کامپیوتر صرفا در چارچوبی قیاسی و صوری است که از قبل برنامه ریزی شده است و لذا کامپیوتر در استقرا و نظریه پردازی رقیب انسان نیست.

اما  پرسشی وجود دارد که در بحث از تفاوت بین انسان و کامپیوتر به آن توجه نشده است. اکنون نرم افزارهای پیشرفته ای وجود دارند که در یک لحظه می توانند حجم عظیمی از اطلاعات را به صورت مکانیکی به یک کامپیوتر منتقل کنند. اما هنوز هیچ راهی وجود ندارد که بتوان اطلاعات اندکی را به صورت مکانیکی به ذهن یک انسان منتقل کرد. با اینکه زبان یک کامپیوتر یا ربات با فشردن یک کلید تغییر می کند، اما انسان هنوز برای آموختن یک زبان جدید لازم است سالها تلاش کند.

ادعای ماتریالیستها این است که آموختن صرفا عبارت است از تغییری مکانیکی در مغز. اما آنها توضیح نمی دهند که با  ابزارهای پیشرفته ای  که اکنون وجود دارد چرا  نمی توان این تغییر مکانیکی را به طور مصنوعی ایجاد کرد. اگر در فرایند آموختن صرفا تغییری شیمیایی رخ می دهد، چرا هنوز با تزریق موادی شیمیایی نمی توان حتی یک واژه از یک زبان بیگانه را به مغز یک انسان منتقل کرد. اگر کارکرد مغز انسان و کامپیوترها یکسان است، چرا هنوز نمی توان در مغز یک انسان نرم افزاری را نصب کرد که آن انسان بدون هیچ آموزشی، با زبان جدیدی سخن بگوید؟ 

 به نظر می رسد انسان و ربات در شیوه دریافت اطلاعات تفاوتی اساسی دارند و  این تفاوت مدل کامپیوتری ذهن را با چالشی اساسی روبرو میکند و این دیدگاه را تقویت می کند که فرایند هوش مصنوعی با آنچه در ذهن یک انسان می گذرد تفاوتی ماهوی دارد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
رضا صادقی

 یکی از اساتید دانشگاه علامه در نقد وضعیت حاکم بر دانشگاههای کشور یادداشتی را منتشر کرده است که مکمل پست قبلی است.

 

اپیزود اول: «تبریک» بابت راهنمایی پایان‌نامه


اخیراً در جلسه‌ای در دانشگاه درخواست دانشجویی که مایل است با راهنمایی من کار تحقیق برای نگارش پایان‌نامه‌اش را انجام دهد، مطرح و تصویب شد. در پایان جلسه، یکی از همکاران هنگام خروج از اتاق جلسه خطاب به من گفت: «مبارک باشد!». مورد خطاب قرار گرفتن با این جمله‌ی به‌غایت ساده که شاید از نظر برخی کسان اصلاً درخور فکر هم نباشد، چه رسد به پاسخ و چه رسد به ژرف‌اندیشی، ابتدا باعث حیرتم شد، اما بعداً به نظرم آمد که تبریک آن همکار اتفاقاً بسیار هم درخور تأمل است و شاید گشودن منظری لکانی بر آن بتواند نشان دهد که در آکادمی ایران چه می‌گذرد. بگذارید بررسی‌مان را با طرح این پرسش آغاز کنیم که: پایان‌نامه‌ی دانشگاهی چیست؟ در پاسخ می‌توان گفت پایان‌نامه در حکم تلاش دانشجوی تحصیلات تکمیلی برای انجام دادن پژوهش زیر نظر استادی پژوهشگر است که می‌تواند با نظارت بر کار دانشجو، اشکالات و ایرادهای روش‌شناختیِ کارِ او را برطرف کند. اما از نظر برخی از همکاران ما در دانشگاه‌ها (نه صرفاً در دانشگاه علامه طباطبائی)، پایان‌نامه فرصتی طلایی برای کسب درآمدِ بی‌زحمت است. به زعم این کسان، نیازی به وقت گذاشتن برای خواندن پایان‌نامه و تصحیح اشتباهات دانشجو نیست؛ کافی است چند اشتباه تایپی و لزوم یکدست کردن ارجاع‌ها به مآخذ را به دانشجو یادآور شوید و سپس چندین میلیون تومان پول را به راحتی (بدون انجام دادن هیچ کاری) از دانشگاه دریافت کنید.

از این زاویه، تصویب طرحنامه‌ی دانشجو البته دلیلی برای تبریک گفتن به استاد راهنمای آن پایان‌نامه است. اندیشیدن به چند پرسش می‌‌تواند ابعادی از وضعیت گوینده و من در آن مکالمه را روشن کند: در چه مواقعی گوینده‌ای به دیگری تبریک می‌گوید؟ معنای تبریک گفتن به استاد راهنمای پایان‌نامه‌ای که هنوز حتی یک سطر آن نوشته نشده چیست؟ حتی اگر تمام پایان‌نامه به رشته‌ی تحریر در آید و در جلسه‌ی دفاع هم به تأیید برسد، چه معنایی می‌تواند بر تبریک گفتن به استاد راهنمای آن پایان‌نامه مترتب باشد؟ کدام ذهنیت با کدام امیالِ بیان‌ناشده درباره‌ی پایان‌نامه‌های دانشگاهی می‌تواند موجد جمله‌ی «مبارک باشد» شود؟ «مبارک باشد» برای که و چرا؟ اگر از منظری لکانی به این پرسش‌ها بیندیشیم، بسیاری از امیال ناخودآگاهِ گوینده‌ی آن تبریکِ کذایی روشن می‌شود و درمی‌یابیم که، به قول لکان، هر «سوژه‌ی بیانگر» لزوماً «سوژه‌ای بیان‌شده» است. این‌جا استعاره‌ای در کار است.

اپیزود دوم: پرسش درباره‌ی «سود» یک همایش
اخیراً طرحی را برای یک همایش بین‌المللی درباره‌ی نقد روان‌پژوهانه‌ی ادبیات به دانشگاه تسلیم کردم. این همایش با بیش از بیست عضو در کمیته‌ی علمی، برای برگزاری در دو روز و دو دانشکده طراحی شده است و علاوه بر استادان و پژوهشگران طراز‌ اول در سه حوزه‌ی روانکاوی، روان‌شناسی و روان‌پزشکی، استادان و پژوهشگران برجسته‌ی ادبیات در حوزه‌ی نقد ادبی نیز در آن مشارکت خواهند داشت. در این همایش همچنین چندین سخنران خارجی و استاد ایرانی مقیم خارج با ارائه‌ی مقاله شرکت خواهند کرد. پس از مطرح شدن موضوع این همایش، یکی از همکارانم با مراجعه به من پرسید «از این همایش چه چیزی در کاسه‌ی شما می‌افتد؟» کلمه‌ی «کاسه»، فعل «افتادن» و تعبیر «چیزی در کاسه‌ی کسی افتادن» مرا به فکر فرو برد. به گمانم نظریه‌ی لکان درباره‌ی ساختار زبانیِ ضمیر ناخودآگاه و بیان مجازی در زبان، می‌تواند ابعادی از این گفته‌ی همکارم را روشن کند. چه چیزی از «کاسه‌ی» یک همایش درباره‌ی نقد ادبی به من (شخص من، حسین پاینده) می‌رسد؟ ظاهراً پرسش‌کننده می‌خواهد بداند که برگزاری چنین همایشی چه فایده‌ای برای من دارد. پاسخ روشن است: پیشبرد دانش در حوزه‌ی مطالعات میان‌رشته‌ای در علوم انسانی (و البته علوم پزشکی، با توجه به ماهیت رشته‌ی روان‌پزشکی)؛ یاری رساندن به تحقیقات آینده درباره‌ی رابطه‌ی روان‌پژوهی و ادبیات؛ نشان دادن مسیر حرکت به دانشجویان و پژوهشگرانی که مایل‌اند در این حوزه تحقیق کنند؛ ایده‌پردازی درباره‌ی درس‌هایی جدید با محتوایی میان‌رشته‌ای؛ تبدیل کردن نقد روانکاوانه به موضوعی مهم در مطالعات ادبی؛ دامن زدن به فعالیت‌های علمی در آکادمی؛ و … .

این‌ها و امثال این‌ها، اما نه چیزی جز این‌ها، از برگزاری چنین همایشی عاید من می‌شود. اما با اتخاذ رویکردی لکانی می‌توان استدلال کرد که پرسش به ظاهر ساده‌ی آن همکار، محتوایی نه چندان آشکار را پنهان می‌کند و در عین حال لو می‌دهد. در این‌جا نیز طرح چند پرسش از منظر تحلیلیِ لکان می‌تواند راهگشا باشد: «افتادن» یعنی چه؟ تعبیر «افتادن چیزی در کاسه‌ی کسی» را برای توصیف چه وضعیتی یا چه رخدادی به کار می‌بریم؟ چه موقعی چیزی در «کاسه‌ی» کسی «می‌افتد»؟ به افتادن سیب از درخت فکر کنید. وقتی می‌گوییم «سیبی در دامنم افتاد»، منظورمان این است که بی آن‌که من تلاشی بکنم، میوه‌ای رسیده و آماده‌ی خوردن نصیبم شد. موضوع خوردن در این گفته به صراحت بیان نشده، بلکه مستتر است. «کاسه» مجاز مرسل است، از نوع جزءبه‌کل، برای آنچه می‌خوریم. ولی از یاد نبریم که خوردن علاوه بر معنای قاموسی‌اش (معنایش مطابق با آنچه در فرهنگ لغت آمده است)، معنایی تلویحی نیز دارد. در فرهنگ سخن، معنای خوردن این‌گونه ضبط شده است: «جویدن و سپس فرو بردن مواد غذایی از راه دهان و گلو و بلعیدن آن». اما «خوردن» همچنین به معنای سود کردن است. سود مالی بردن در دادوستد و تجارت هم نوعی «خوردن» محسوب می‌شود. اگر از این منظر به جمله‌ی کذایی آن همکار بیندیشیم، ابعادی ناپیدا از ذهنیت او، تصورش راجع به برگزاری همایش در دانشگاه، توقعش از طرح پیشنهاد چنین فعالیتی و خلاصه جنبه‌هایی از سازوکارهای روانیِ این قبیل اشخاص بر ما معلوم می‌شود. ظاهراً از نظر این همکار و کسانی مانند او، برگزاری همایش و اصولاً هر فعالیت دیگری در دانشگاه فقط راهی برای کسب منافع شخصی است.

منبع:

http://alef.ir/vdcgy79wwak9nq4.rpra.html?358193

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۲
رضا صادقی

 

تری ایگلتون[1] در مقاله ای با عنوان «قتل آرام دانشگاه»[2] به مشکلات اساسی دانشگاههای بریتانیا پرداخته است. او معقتد است تبدیل دانشگاه به بنگاهی اقتصادی خسارت محض است. از آنجا که نظام دانشگاهی ما نیز گرفتار مشکلات مشابهی است، خلاصه ی این مقاله را با اندکی ویرایش مرور می کنیم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

« نهاد دانشگاه را معمولا «برج عاج» می‌خوانند که البته در این اتهام حقیقتی هم نهفته است. زیرا این نظام اجتماعی مستقر چنان در دام کارکردهای روزمره خود گرفتار است که نقد و چالش را بر نمی‌تابد. دانش‌گاه – که وظیفه اصلی‌اش نقد دانش‌های بشری است –‌‌ اکنون دچار مرگ آرام شده است. 
بلایی که امروز بر سر دانشگاه‌ها آوار شده، همانا «آمریکایی شدن» دانشگاه‌های ماست. البته روشن است که در دانشگاه‌های ما از ریخت و پاش‌های دانشگاه‌های آمریکا– حداقل نهاد‌های آموزشی خصوصی آنها چندان خبری نیست. اما  در فضایی که من کار می کردم انتشار کتاب، عموما کاری عوامانه تلقی می‌شد و نگارش مقاله‌ای کوتاه آن هم در باره «زبان پرتغالی» یا «عادات غذایی مردم کارتاژ باستانی» و تازه آن هم تقریبا هر ۱۰سال یکبار موجه‌تر بود.

 

 

 

 

 اکنون بسیاری از دانشگاهها مانند بنگاههای اقتصادی اداره می شوند. استادان ارشد قدیمی دانشگاه به مدیران ارشد کارخانه تغییر هویت داده‌اند و چک و چانه‌های مربوط به حسابرسی و حسابداری، فضای دانشگاه را براستی خفقان آور کرده است. ابراز خشم نسبت به کتاب – که این آقایان، آن را پدیده پیشاتکنولوژی کسالت باردوران غارنشینی می‌دانند، روز افزون شده است. به عنوان نمونه در یکی از این دانشگاه‌ها، تعداد «قفسه‌های کتاب» استادان را محدود کرده‌اند زیرا با «کتابخانه شخصی» مخالفند.
این مدیران جدید دانشگاه که نه دانش و هنر را می‌فهمند و نه آن را دوست دارند، محوطه دانشگاه را با آرم‌ها و نشانه‌های فاقد معنای فرهنگی شرکت‌ها و سازمان‌های تجاری پر کرده‌اند و اوامر خود را با نثری پر غلط و با لحنی قلدرمابانه صادر می‌کنند. تصور این مدیران از دانشگاه ایده ال، دانشگاهی است که دانشجویانش مطابق سلیقه مدیران رفتار کنند و نظم مورد نظر آن‌ها را رعایت نمایند.

 

 

 

 

در این شرایط شرم آور، بویژه این رشته‌های علوم انسانی هستند که بیش از سایر رشته‌ها، سینه دیوار قرار می‌گیرند. تردیدی نیست که اگر این وضعیت، دگرگون و اصلاح نشود، در سال‌های پیش رو، در تمام دانشکده‌های علوم انسانی واقعا تخته خواهد شد. در شرایط حاضر، دانشکده‌های علوم انسانی باید منابع مالی خود را به طور عمده از راه شهریه‌های دانشجویان تامین کنند و این به معنای آن است که نهاهای آموزشی کوچک‌تر که صرفا بر اساس شهریه‌ها ی دانشجویی به حیات خود ادامه می‌دهند؛ تقریبا به طور کامل خصوصی شده‌اند، آن هم با ترفند‌های شیادانه.
پیامد این سیاست‌های آموزشی دولت در دانشگاه‌ها، وابستگی شدید‌تر دانشجویان به وام‌های دانشگاهی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۷
رضا صادقی

 

1-    آموزش یک زبان صرفا به معنای آشنا شدن با آواهایی جدید نیست. هر زبانی گرانبار از فرهنگ  است و حاوی ارزشهای حاکم بر محیط خاص به خود است. ارزشهایی که با یک زبان بیگانه وارد می شوند ممکن است با ارزشهای حاکم بر جامعه کشور هدف در تضاد باشند.

2-    آموزش زبان بیگانه نزدیکترین راه و موثرترین راه برای ورود فرهنگ بیگانه است. اگر این آموزش در کودکی صورت بگیرد، تغییر فرهنگ کودکان ناخودآگاه و تقریبا غیر قابل بازگشت است. بنابراین جامعه ای که به دلایل اقتصادی نیازمند زبان بیگانه است باید  این آموزش را به گونه ای هدفمند و بر اساس نیازهای اقتصادی و اهداف سیاسی خود برنامه ریزی کند. به طور خاص گروههای نیازمند به زبان باید مشخص شوند و باید به مقدار نیاز و با برنامه ای مشخص در این خصوص هزینه کرد.

3-    با این که هر زبانی بار فرهنگی خاصی دارد، اما زبان انگلیسی از این جهت خاص است که در فرهنگی رشد کرده است که در برخی از جهات با فرهنگ اسلامی و حتی ارزشهای انسانی و اخلاقی تضادهایی بنیادین دارد. مولفه هایی مانند نگاه مادی به انسان، نژادپرستی، مصرف گرایی، لذت گرایی و نسبیت ارزشهای اخلاقی در فرهنگ غربی سابقه ای طولانی دارند و این مولفه ها در زبان انگلیسی نیز رسوخ کرده اند.

4-     فرهنگ غربی عناصر مثبت نیز کم ندارد. اما مطالعات میدانی نشان می دهند متن هایی که برای ترویج زبان انگلیسی وارد می شوند به طور عمد بخشهای مخرب فرهنگ غربی را ترویج می کنند. به عنوان نمونه در خصوص مثالهایی که در فرهنگهای  لغت  در ذیل هرواژه مطرح شده اند، پژوهشهایی انجام شده است و  بار ضد فرهنگی این فرهنگهای لغت  مشخص شده است.    در متنهای آموزش زبان توصیه ای نسبت به پرکاری و تلاش برای استقلال و کسب اقتدار که عناصر مثبت فرهنگ غرب هستند،  دیده نمی شود. کمتر دیالوگی را در این متن ها می توان یافت که نسبت به بی عدالتی ها یی که در سطح روابط بین الملل وجود دارد حساسیت ایجاد کند. مرگ و میر کودکان آفریقا موضوع هیچ دیالوگی نیست. بیشتر  دیالوگ ها صرفا ارتباط با جنس مخالف و مصرف گرایی و تفریح و غفلت را ترویج می کنند و به گونه ای تنظیم شده اند که پرسشی در خصوص مبدا و معاد آدمی طرح نمی شود.  

5-    این ادعا که مثلا در هند زبان بیگانه میلیاردها دلار درآمد به دنبال داشته است، باید با مطالعه ای تجربی بررسی شود. ولی حتی اگر فرض کنیم زبان بیگانه که در دوران استعمار در هند رایج شده است، بعد از چند دهه فقر مالی و فرهنگی مردم هند را برطرف کرده است، هنوز این سوال وجود دارد که چرا دهها کشور آفریقایی که در دوران استعمار زبان بومی خود را کنار گذاشته اند و اکنون به زبان انگلیسی یا سایر زبانهای اروپایی صحبت می کنند، هنوز در فقر و ضعف مطلق زندگی می کنند؟

6-    در خصوص کاربرد زبان در اقتصاد اگر قرار است الگویی پیدا کنیم، آیا بهتر نیست سراغ خود کشورهای غربی برویم و این سوال را مطرح کنیم که آیا این کشورها با آموزش زبان بیگانه به رشد اقتصادی رسیده اند یا با فرهنگ کار و تکیه بر منابع بومی. البته آموزش زبان مانند هر آموزش دیگری  می تواند سود اقتصادی داشته باشد و در  تجارت جهان امروز زبان یک ضرورت است. اما زمانی که از سود اقتصادی و تجارت سخن به میان می آید به مطالعه ای میدانی نیاز است تا مشخص شود اکنون میزان سود اقتصادی ناشی از آموزش زبان در مدارس ایران دقیقا چند میلیارد دلار است؟ اگر هم چنین سودی وجود ندارد باید مشخص شود مشکل کار کجاست ؟ چرا خانوارهای ایرانی سالهاست در آموزش زبان به کمک آموزش و پرورش آمده اند و آنها نیز در این خصوص هزینه هایی میلیاردی دارند، اما هنوز نمی توانند از راه آموزش زبان درآمد مشخصی کسب کنند؟


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۶
رضا صادقی

1-                موضوع متن لازم نیست زیاد پیچیده باشد. از همین مفاهیم دم دستی و لغزنده که راحت می توان در مورد آن صحبت کرد یک مفهوم را انتخاب کنید.  مثلا مفهوم «سکون» را در نظر بگیرید.

 

 

 

 

 

 

 

2-                معادل «سکون» در زبانهای لاتین و یونانی را بررسی کنید. احتمالا کاربرد این مفهوم در زبانهای مختلف یکسان نیست و شما می توانید چند صفحه در این مورد توضیح دهید. اگر مطلب به اندازه کافی نداشتید یک زبان بومی هم پیدا کنید که بتوانید ادعا کنید واژة سکون در آن وجود ندارد. مثلا زبان سرخپوستی هوپی.

 

 

 

 

 

 

 

3-                از بیان ایده هایی کلی  در مورد مفهوم سکون در فیزیک نیوتن و کوانتوم و نسبیت نیز غافل نشوید. فیلسوفان قدیم به ویژه افلاطون و ارسطو نیز در حوزة فیزیک بحثهایی دارند. بنابراین در چند صفحه نیز می توان بحثی مقایسه ای داشت که تفاوت سکون مدرن با سکون یونانی و سرخپوستی را نشان می دهد. 

 

 

 

 

 

 

 

4-                 سعی کنید در بحث از واژه ها صرفا به زبانشناسی قانع نباشید و نتایجی ارزشی و تاریخی نیز بگیرید. مثلا اینکه هوپی زبانها به استعمار همسایه ها علاقه ای نداشته اند می تواند دلیلش این باشد که آنها اصلا درکی از سکون و حرکت نداشته اند و اینکه اسکندر به شرق حمله کرد می تواند ناشی از تلقی خاص عقل یونانی از مفهوم سکون باشد.  

 

 

 

 

 

 

 

5-                سکون در روانشناسی با رخوت و کسالت و افسردگی قابل مقایسه است و با مفهوم رکود در اقتصاد و جمود در اندیشه نیز نسبتی دارد.  در مقایسه این مفاهیم با یکدیگر شما می توانید چند ایسم فلسفی نیز اختراع کنید. به هر حال یا جمود در اندیشه را علت رکود اقتصادی و بی تحرکی نسل جدید می دانید و یا بالعکس. بنابراین دست کم به بحث از ایدئالیسم و ماتریالیسم وارد شوید و توضیح دهید که از این دوگانگی گذر کرده اید.  

 

 

 

 

 

 

 

6-                در پایان شما می توانید توصیه هایی روانشناختی، اقتصادی و جامعه شناختی نیز داشته باشید. سعی کنید بین رکود اقتصادی و تحلیل مفهوم سکون یک ربطی پیدا کنید و حتی از تعلیق فعالیتهای اتمی و بتون ریزی به عنوان نمونه ای از گفتمان سکون نام ببرید. دقت کنید که نتیجه گیری ها  بسیار مبهم و پیچیده باشد. در حوزة پست مدرن هیچ حرفی وجود ندارد که بتوان با زبانی ساده بیان کرد و یا از آن دفاع کرد. فقط باید طوری صحبت کنید که مخاطب مطمئن شود مطلبی وجود دارد که او از درک آن عاجز است. 

 

«آن خطاط سه گون خط نبشتی. یکی او خواندی لاغیر. یکی هم او خواندی هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر.» مقالات شمس، 272

 

 

 

 

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۶
رضا صادقی

شبهه رایجی در مورد وجود خدا مطرح است که تقریبا به ذهن همه ی انسانهایی که در مورد وجود خداوند فکر کرده اند رسیده است[1] و در آثار فلسفی[2] و کلامی نیز از آن بحث شده است. شبهه این است: «وقتی در پاسخ به این پرسش که چرا چیزها وجود دارند، به وجود خداوند می رسیم و خداوند را خالق چیزها می دانیم، هنوز می توان پرسید چرا خدا وجود دارد و خدا از کجا آمده است؟»  

  فکر می کنم در این شبهه خلطی وجود دارد که اگر به آن توجه شود تا حدود زیادی از بار روانی آن  کاسته می شود. در این شبهه بحث از وجود خدا با معمای وجود خلط شده است. معمای وجود این است که چرا چیزها وجود دارند. یعنی صرف اینکه چیزی وجود دارد، بسیار حیرت انگیز است. تفاوتی هم نمی کند که آن چیز ماده ای بی جان باشد یا حکیم قادر متعال.

منکر خدا اصل وجود را که نمی تواند انکار کند. بنابراین با انکار وجود خدا حیرت در برابر هستی به پایان نمی رسد و منکر خدا هنوز برای این پرسش که چگونه خودش و چیزهای ناقص دیگر وجود دارند، پاسخی ندارد. انفجار بزرگ در فیزیک پاسخی برای این پرسش نیست. چون حیرت در برابر وجود شامل انفجار و آنچه منفجر می شود نیز می شود.

اما در کنار مسئلة وجود مسئلة نقص موجودات محسوس نیز مطرح است. آگاهی از وجود خدا حاصل آگاهی از نقص چیزهای محسوس و به ویژه حاصل آگاهی فرد از نقصهای ذاتی خویش است. همانگونه که وجود ما و سایر چیزها قابل انکار نیست، وجود نقصهایی مانند جهل و آرزو در وجود ما نیز قابل انکار نیست.

بنابراین دو مسئله وجود دارد. یکی اینکه چگونه اصلا وجود امکانپذیر شده است و دوم اینکه چگونه موجودات ناقص به وجود آمده اند. باور به وجود خدا پاسخی برای مسئله دوم است. یعنی پاسخی به این مسئله که چگونه ما با تمام نقصهایمان وجود داریم و  «چرا چیزهایی که می توانستند نباشند، به جای اینکه نباشند، هستند.»

اما اینکه چگونه اصل وجود امکانپذیر شده است معمایی است که شاید هیچگاه نتوانیم از حیرت نسبت به آن خارج شویم. این حیرت هم برای مومن مطرح است و هم برای ملحد و ملحدین نمی توانند این پرسش را خاص به حوزة ایمان معرفی کنند.

در واقع کار ملحد مشکلتر است. چون او نه برای اصل مسئلة وجود پاسخی دارد و نه برای این پارادکس ناشی از الحاد که چگونه موجودات ناقص امکان وجود داشته اند، اما موجود کاملی مانند خداوند امکان وجود ندارد. به تعبیر اسپینوزا «اگر آنچه اکنون بالضروره موجود است فقط اشیاء متناهی باشد، در این صورت لازم می آید که اشیاء متناهی قدرتمندتر از موجود مطلقا نامتناهی باشند و این بالبداهه نامعقول است.»  (اخلاق، 25)

حاصل آنکه شبهه ای که در ابتدای این نوشتار به آن اشاره شد، حاصل ترکیب بحث از وجود خدا با معمای حیرت انگیز وجود است و اگر معمای وجود را از این شبهه جدا کنیم، این شبهه قوت خود را از دست می دهد. ایمان یعنی باور به خالقیت خدا و این باور با این پرسش که «اصل وجود یا وجود خدا از کجاست؟» قابل جمع است.

 

مردی نزد پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت هلاک شدم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمودند: شیطان خبیث نزد تو آمده و پرسیده خالقت کیست گفته ای خداوند. آنگاه شیطان پرسیده خدا را چه کسی خلق کرده است؟

آن مرد گفت: بله به خدایی که تو را به حق مبعوث کرد همین طور است.

پس حضرت فرمودند: این به خدا قسم ایمان محض است.[3]



[1] کودکان زمانی که می فهمند چیزها را خدا خلق کرده است معمولا می پرسند خدا را چه کسی خلق کرده است و یا خدا چطور از اول وجود داشته است.

[2] . این شبهه به عنوان تاییدی بر این سخن ویتگنشتاین مطرح شده است که پرسشهای متافیزیک پاسخی نهایی ندارند و در نهایت باید آنها را منحل کرد و نه حل.   

[3] امام صادق علیه‌السلام: جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَلَکْتُ فَقَالَ لَهُ ع أَتَاکَ الْخَبِیثُ فَقَالَ لَکَ مَنْ خَلَقَکَ فَقُلْتَ اللَّهُ فَقَالَ لَکَ اللَّهُ مَنْ خَلَقَهُ فَقَالَ إِی وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَکَانَ کَذَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَاکَ‏ وَ اللَّهِ‏ مَحْضُ‏ الْإِیمَانِ‏.[3]

امام صادق علیه السلام در ذیل این حدیث می فرمایند آنچه محض ایمان است همان خوف هلاکت است. در حدیث دیگر ذکر شریف لااله الا الله برای دفع این وسوسه سفارش شده است.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۱
رضا صادقی

 

این سخن گرگیاس که «چیزی نیست» در تاریخ فلسفه ثبت شده است و بیشتر دانشجویان فلسفه نیز با آن آشنا هستند. قطعا گرگیاس، که در زمان خودش به دلیل گفتن این سخن مورد توجه قرار گرفت، از قبل می دانست که اگر بگوید «چیزی هست» نه در زمان خودش مورد توجه قرار می گیرد و نه اسمی از او در تاریخ اندیشه می ماند. در فلسفه فقط محتوای نامعقول و غیر متعارف نیست که نیاز به دیده شدن و خوانده شدن را پاسخ می دهد. دشوارنویسی و تولید متنهای مبهم و نا مفهوم نیز یک راه رایج است.

مطالب ساده ای از قبیل اینکه «چیزی هست» توجه کمتر خواننده ای را جلب می کنند. چون بسیاری سادگی را با ساده لوحی و فرومایگی یکسان تلقی می کنند. از نگاه آنها بلند نظری یعنی فاصله گرفتن از درک رایج. بیشتر نویسندگان نیز می دانند که متن فلسفی برای جذب مخاطب، باید غریب و شورآفرین باشد و تخیل خواننده را به حرکت وادارد. دشوارنویسی برای نویسنده نیز یک مزیت است. او همیشه می تواند با جعل اصطلاح بی محتوایی را پنهان کند و نقدها را بدفهمی معرفی کند.

فلسفه قرار نبود، این باشد. فلسفه قرار بود جانهای تشنة حیرت را متوجة وجود کند. قرار بود نشان دهد «اینکه چیزها هستند به جای اینکه نباشند» شگفت انگیزترین واقعیت است. اما اکنون فلسفه به یک بازی شطرنج بی پایان تبدیل شده است که یا مانع دیدن وجود است و یا اصلا منکر آن؛ یا مانند فلسفة تحلیلی با طرح معماهایی بی پایان، خوانندگان را سرگرم می کند و یا مانند فلسفة قاره ای با تولید متنهایی پیچیده، خوانندگان  را نه تنها از وجود جهان، که از وجود خودشان نیز غافل می کند.

 از فلسفه گریزی نیست و ابزاری مفید است که اگر نبود باید اختراع می شد. اما فلسفه یک انگشت اشاره است که معمای وجود را نشان می دهد. کسانی که به جای توجه به وجود، به خود این انگشت اشاره توجه می کنند و غرق در آن می شوند، معنای این اشاره را از دست می دهند. فلسفه برای اینکه به یک مخدر تبدیل نشود باید برای بازگشت به وجود به کار گرفته شود. متنها و معماهای فلسفی نباید به تمام زندگی تبدیل شوند. متن وجود فراتر از هر متن فلسفی قرار دارد و واقعیت بیشتری دارد. حیرتی که در کلاس هستی شناسی تجربه می شود، نمی تواند جایگزین حیرت در برابر هستی شود. از زمان گرگیاس تا امروز، با وجود تمام متنهای پر از معما و بعضا غیر قابل فهم فلسفی که نگاشته شده است، هنوز اینکه «چیزی هست» بیش از هر متنی خواندنی و حیرت انگیز است.    


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۴
رضا صادقی

 

 

به این سخن نیچه در قطعه 2 دجال توجه کنید:

 «نیک چیست؟ آنچه حس قدرت را تشدید می کند، اراده به قدرت و خود قدرت در انسان. بد چیست؟ آنچه از ناتوانی زاید. نیک بختی چیست؟ احساس اینکه قدرت افزایش می یابد... به هیچ روی نه صلح، بل جنگ؛ نه فضیلت بل زبردستی ... ناتوانان  و ناتندرستان باید نابود شوند. این است نخستین اصل بشر دوستی ما. چه چیز زیان بخش تر از هر تباهی است؟ هم دردی فعال نسبت به ناتوانان و ناتندرستان، یعنی مسیحیت.»

از این قبیل سخنان در آثار نیچه کم نیست و معمولا با تمسک به همین سخنان گفته شده همانگونه که نتیجة فلسفة مارکس استالین بود نتیجة فلسفة نیچه نیز هیتلر بود. اما آیا این سخنان از سنخ سخنان فلسفی است؟ نیچه خود را فیلسوفی نا اخلاقی می نامد که «شادی در نابودی» را جستجو می کند.[1] جنگ از نگاه او نوعی جراحی است که برای خارج کردن عضو فاسد انسانیت ضرورت دارد و کسانی که از همدردی با ضعفا سخن می گویند با حفظ عضو فاسد زمینة فساد کل انسان را فراهم می کنند.[2]

او غذا، مکان و سرگرمی را مهمتر از مفاهیمی مانند فضیلت و گناه تلقی می کند.[3] «آنها که بر اساس معیارهای دیگر برجسته تلقی شده اند را به هیچ رو متعلق به نوع انسان نمی پندارم-از نظر من آنان تفالة نوع انسان، زاده های ناقض بیماری و غریزه‌های کینه جویانه اند.»[4] از نگاه او عظیم ترین وظیفة زندگی عبارت است از «تولید نسل عالی تر انسانیت، همراه با نابودسازی سرسختانة عناصر فاسد و انگلی.»[5] معیار انگل بودن از نظر او فقر و ناتوانی است. او می گوید: «آن کس که از زندگی فقیر است، آن کس که ناتوان است،‌زندگی را نیز بیچاره و گدا می کند:‌ توانا زندگی را توانا می کند. آن یکی انگل زندگیست و این یکی بخشنده و فزایندة‌ زندگی.»[6]

در طول تاریخ حس همدردی باعث ماندگاری ضعیفان می شود. اما نیچه همدردی را «خطرناکتر از هر سیئه»[7] می نامد و اخلاق را مرگبارترین اشتباه می نامد.[8] آسیبی که آدم های خوب عاملش هستند آسیب‌بخش ترین است.[9] «کاش تندبادی می وزید و این پلاسیده ها و کرم خورده ها را همه از درخت می تکاند. کاش واعظان مرگ شتابان فرا رسند.»[10]بنابراین او با اسپنسر[11] موافق است که ضعفا به حکم تقدیر محکوم به نیستی هستند و می نویسد: «انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان می گوید: «نیست شو و از میان رو.»[12] ناراحتی وجدان از نظر او «چیز قابل احترامی نیست.»[13] نوع دوستی از نگاه نیچه هستی را از خصلت با عظمتش محروم می کند و به معنی عقیم ساختن انسان و فروکاستن او به گونه ای پست و خوار است.[14] این نگاه غیر انسانی و این عبارات غیر اخلاقی هیچ نسبتی با حکمت و فلسفه ندارند.

در آثار نیچه بی معنایی و پوچی حاصل از الحاد مدرن به اوج خود می رسد. او دشمن همة خوبی هاست و هیچ نسبتی با حکمت و اخلاق ندارد. ترویج اندیشه و آثار او صرفا باعث رشد پوچگرایی، یاس، نا امیدی، بی تفاوتی و حتی خشونت می شود. با توجه به اینکه  آثار او خطابی و شاعرانه است و فاقد منطق عقلانی مشخصی است، جایی برای نقد عقلانی نیز نیست و مشخص نیست دانشجویان فلسفه با کدام روش می توانند سخنان او را ارزیابی و تحلیل کنند. اصلا یافتن اصولی عقلی و منطقی که با آن بتوان نیچه را نقد کرد با اندیشة نسبی گرایانة او در تضاد است و لذا بیشتر پایان نامه هایی که در مورد او نگاشته شده است نقلی و خالی از نقد است. خود او نیز به این نکته اذعان دارد که «هنر ارزشی بیش از حقیقت دارد.» (اراده قدرت، 853) او به هیچ اصل منطقی، عقلی، علمی و یا اخلاقی باور ندارد و در حالی که هیچ محدودیتی برای سخن گفتن ندارد به خطیبی سخنور تبدیل شده است که با صدایی رسا بی معنایی را تبلیغ و خشونت را ترویج می کند. قطعا قطع کردن چنین خطابه ای مخالفت با عقل و فلسفه نیست.  


[1]  نیچه، 1375، 125 هیچ گروهی از نفرت و کینة نیچه در امان نیست. او بعد از آنکه اخلاق انحطاط را نفی می کند می گوید«هر آن کس که با من همرأی نباشد از نظر من آلوده است ... اما تمام جهان با من مخالف است.» نیچه، 1375، 150

[2] نیچه، 1375، 150

[3]  نیچه، 1375، 100

[4]  نیچه، 1375، 125

[5]  نیچه، 1375، 126

[6] نیچه، 1335، 77

[7]  نیچه، 1335، 80

[8]  نیچه، 1375، 202

[9]  205

[10] نیچه،‌ 1377، 86

[11] هربرت اسپنسر (Herbert Spencer: 1820-1903)؛ فیلسوف و جامعه شناس انگلیسی که تحت تاثیر داروین به "تنازع بقاء اجتماعی" معتقد بود و می‌گفت باید یک نزاع طبیعی و یک گزینش طبیعی صورت بگیرد که در اثر آن به تدریج فقرا از بین بروند (از گرسنگی بمیرند) و فقط ثروتمندان باقی بمانند تا اینکه یک جامعه مرفه و قدرتمند شکل بگیرد. از نظر او حمایت دولت و دیگران از فقرا باعث تکثیر انسان های ضعیف و ناتوان در اجتماع می‌شود. او معتقد بود سازمانهای خیریه با حفاظت از جان فقرا و ضعفا بزرگترین جنایت را در حق بشریت مرتکب می شوند. اسپنسر در سفری که به آمریکا داشت مانند یک قهرمان مورد استقبال قرار گرفت.

 

[12] نیچه، 1335، 80

[13]  نیچه، 1375، 75

[14]  نیچه، 1375، 204

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
رضا صادقی

 

 جان لاک در رساله دوم در باب حکومت از مالکیت بحث می کند. او معتقد است خداوند مالک اصلی زمین است و او به انسانها اجازه داده است که به طور مشترک از زمین بهره گیرند.  چون در مزمور 115 آمده است که: «خدا زمین را به فرزندان انسان داده است تا مشترکا از آن استفاده کنند.» بنابراین مالکیت زمین در وضع طبیعی به صورت اشتراکی است. مالکیت اختصاصی زمانی مطرح می شود که فرد روی زمین کار کند. کسی که روی یک قطعه زمین کار می کند مالک آن زمین است. اما این در صورتی است که زمین به اندازه کافی و با کیفیت مطلوب برای دیگران نیز وجود داشته باشد. ضمن آنکه در صورتی که دیگران به زمین نیازمند هستند هیچ کس حق ندارد مازاد بر نیاز خود زمین یا هر ماده خام دیگری را تملک کند. او در رساله دوم در باب حکومت می نویسد:

«خدا همه چیز را سخاوتمندانه در اختیار ما قرار داده است تا از آن لذت ببریم. این ندای عقل است که با الهامات آسمانی تایید شده است. اما حدود آن کجاست؟ در پاسخ باید اظهار داشت که فقط در صورتی می توان لذت برد و تا حدی می توان جمع کرد که مواد غذایی جمع آوری شده فاسد نشوند، مگر آنکه کس دیگری نتواند هیچ استفادة دیگری از آن به عمل آورد. در غیر این صورت حتی اگر کسی بتواند با کار بیشتر مقدار بیشتری را به خود تخصیص دهد، آن مقدار که می تواند مورد استفادة دیگران قرار بگیرد، اضافه از حدود است و به کسان دیگر تعلق می گیرد.» (رساله دوم ، 31-ص 290) (شریعت، 1380، 201)

بنابراین از نگاه جان لاک مالکیت مازاد بر نیاز در جایی که دیگران به آن نیاز دارند غیر مجاز است و این مقدار مازاد به دیگران تعلق دارد. او تصریح می کند که «زمین هایی هم که بیش از دانش عقلانی و توانایی کار اخذ شده اند هر چند که قبلا تصرف شده باشند، در زمرة حاکمیت مشترک قرار دارند.» (291) روشن است که این دیدگاه لاک با اصول نظام سرمایه داری در تعارض است. چون این نظام بر اصل انباشت بیش از نیاز بنا شده است. فقط در درون نظام سرمایه داری نیست که مالکیت غیر عادلانه تقسیم شده است. در سطح بین الملل نیز ملی گرایی باعث شده بخشهای مرغوب زمین در اختیار گروههای خاصی قرار گیرد و در تقسیم بندی کنونی بخشهایی زیادی از جمعیت زمین از محل سکونت مناسب و منابع طبیعی مورد نیاز محروم هستند. جان لاک معتقد بود در جامعة مدنی حاکمیت این حق را دارد که نظام مالکیت گذشته را اصلاح کند. به نظر می رسد این حق برای نظام بین الملل نیز محفوظ است و در شرایطی که انسانهای زیادی به دلیل نا امنی و قحطی بر روی کره زمین تلف می شوند اصلاح نظام مالکیت زمین و آب بر مبنایی عادلانه یک ضرورت است.

با این حال جان لاک در طرح این مباحث هدف دیگری را دنبال می کرد. او مالک بزرگی بود که در یک شرکت مربوط به برده داری شریک بود.(شریعت، 1380، 23) در زمان او راجر ویلیامز معتقد بود زمینهای مستعمرات به بومی ها تعلق دارد و ما حق تصرف این زمینها را نداریم. (شریعت، 1380، 71) اما لاک چنین اعتقادی نداشت. او استدلال می کند که اگر انسانی از عقل لازم برای هدایت امیال خود بهره مند نیست انسان عاقل به جای او تصمیم می گیرد. (شریعت، 1380، 176) این سخن لاک اگر در کنار سخنان او قرار گیرد توجیه اصلی استعمار است. او غرب زمان خود را تحقق عقل و بومیان مستعمره های بریتانیا را فاقد عقل معرفی می کند.  او در آثار خود از آدمخواری مردم بومی پرو به گونه ای گزارش می کرد که هر خواننده ای متقاعد می شد این آدمخوارهایی که در هنگام قربانی کردن انسانها پیش از مرگ قربانی خود، خون او را با حرص و ولع می مکند و در مسابقه آدمخواری حتی به فرزندان خود نیز رحم نمی کنند، صلاحیت مالکیت بر زمینهای خود را ندارند. (شریعت، 1380، 143)

لاک  در اداره مستعمرات بریتانیا در آمریکا نقش مهمی داشت. او استعمار آمریکا را منبع درآمد آیندة انگلستان و کلید موفقیت اقتصادی کشورش می دانست. بنابراین برخی از مفسرین لاک مانند لبوویکس و گلوسر معتقدند او نظریه های سیاسی خود را طوری نگاشته است که برده داری و استعمار را توجیه کند. (شریعت، 1380، 27) به عنوان نمونه لاک معتقد است کار منبع اصلی ارزش است. از نظر او زمینهای بایری که در مستعمره ها وجود دارد و کسی روی آن کار نکرده است ملک مشترک همه انسانهاست و کسی که روی آنها کار کند مالک آنها می شود.[1] همچنین این سخن لاک که انسان عاقل بر انسانهایی که به مرحله عقلانیت نرسیده اند، ولایت دارد، در زمان لاک توجیه گر استعمار و برده داری بود. استدلال او در دفاع از استعمار و برده داری این است که روی زمینهای مستعمره ها کار نشده است و بومی های این سرزمینها از عقلانیت لازم برای تشکیل جامعه مدنی برخوردار نیستند.

 

لاک اسراف را تجاوز به طبیعت می داند و معتقد است آنکه اسراف می کند حق سایر انسانها را ضایع کرده است. اسراف مجوز جنگ است و جنگ با اسرافکار منصفانه است. در آن زمان دولت بریتانیا که نیروی کار زیادی داشت، اسرافی بزرگتر از بایر ماندن زمینهای کشاورزی در مستعمره ها نمی شناخت و از نظر جان لاک «فاتح قانونمند بر جان کسانی که در جنگ غیر منصفانه اسیر کرده است، قدرتی مطلق دارد.» (شریعت، 1380، 213) لذا بسیاری از مفسرین لاک دو رسالة در باب حکومت را دفاعیه ای برای سیاستهای استعماری و برده داری در بریتانیا می دانند.[1]

 

 

بروکسل، 1958؛ بازدیدکنندگان از یک باغ‌وحش انسانی
به دختر آفریقایی غذا می‌دهند

 

لاک آزادی را مشروط به عقلانیت، شناخت قانون و دانستن چگونگی زندگی در چارچوب قانون می کند و معتقد است انسان تا به درجه ای از عقل نرسد قابلیت آزاد بودن را ندارد. او معتقد است آزاد گذاشتن این دست از انسانها «رها کردن او در میان تیره بختی و بیچارگی» است. (محمودی،1377، 78) بنابراین جان لاک منادی آزادی برای مردم بریتانیا و مدافع بردگی برای ساکنین مستعمره هاست.


[1] . دیوید برایان دیوس، وین گلوسر و لئون پولیاکف چنین تحلیلی دارند. در این زمینه همچنین

 ر. ک.

آرنیل باربارا، 1376، جان لاک و دفاع اقتصادی از استعمار، ترجمة علی شهبازی، اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره 115-116، صص: 214-221.

کلاسر وین، اندیشه های لیبرالیستی لاک و مشارکت وی در برده داری، ترجمة عبدالرحیم گواهی، اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره 119-120، صص. 12-23.

 


[1] . او با مقایسة زمینهای بریتانیا که روی آنها کار شده است و آمادة کشت و زرع است با زمینهای غیر مزروع آمریکا نتیجه می گیرد که 1000 جریب از زمینهای رها شده آمریکا به اندازه 10 جریب از اراضی بریتانیا هم ارزش ندارد. لذا او کار انسان را مهمترین منبع ارزش می داند. (شریعت، 1380، 208) این سخن لاک توجیهی برای انسان محوری است. گویی آنکه ارزش را می آفریند انسان است و طبیعت بدون کار انسان ارزش ناچیزی دارد. او معتقد بود «انسان به عنوان اختیاردار و مالک جان کار و اعمال خود عنوان بزرگترین اصل مالکیت را به خود اختصاص می دهد.» (همان) بعدها مارکس در ابتدای کتاب سرمایه کار را به عنوان تنها منبع ارزش معرفی کرد.

اما پرسشی که وجود دارد این است که چرا هر کاری منبع ارزش نیست و ارزش حاصل از کارها نیز برابر نیست؟ دو نفر با کار مساوی را فرض کنید که در حال حفر چاه، یکی به نفت می رسد و دیگری به آب شور. ارزش حاصل از زراعت در زمینهای مختلف یکسان نیست. گاهی نیز حوادث طبیعی حاصل کار انسان را از بین می برند. این مثالها نشان می دهند که ارزش صرفا به کار انسان بستگی ندارد و دست برتری در کار است. (آیات 63-73 سوره واقعه)  

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۳
رضا صادقی