بخشی از فصل سوم :
برای کوهن معنی واژهها به طور بیوقفه در حال تغییر است. شما به مجموعهای از معانی کاملا متفاوت دست مییابید، اما از این تغییر آگاه نمیشوید. چون معانی در دسترس شما نیستند. برای من این یک کابوس است، یک کابوس واقعی. مثل یکی از نمونههای دوزخی در آثار جورج لوئیس بورگس است. در واقع، کوهن شبیه یک نمونة معیوب از نمونههای بورگس است: نمونهای بدون افسون، بدون طنز، بدون بازیگری.
بورگس در "کتابخانة بابل[1]"، در مورد "کتابخانة تبزدهای مینویسد که کتابهای آن به طور مداوم در خطر تبدیل به کتابهای دیگر هستند، به گونهای که آنها همه چیز را تایید میکنند، همه چیز را انکار میکنند و همه چیز را به هم میریزند و خلط میکنند، مثل دیوی مجنون و گرفتار هذیان». کوهن نیز کتابخانة بابل خودش را ساخت، نوعی استدلالِ خودویرانگر، که کوهن هرگز متوجه نشد خودویرانگر است. اگر معانی در حال تغییر هستند و پارادایمها را نمیتوان مقایسه کرد، چرا کوهن برای هر فردی یک جهان انفرادی فرض نمیکند. و در واقع، کوهن، حداقل در یک نمونه، به نظر می رسد این امکان را می پذیرد:
«من وسوسه شدم وجود دو توماس کوهن را در نظر بگیرم. کوهنِ شمارة 1 نویسندة دو مقاله در این مجموعه که در سال 1962 نیز کتاب "ساختار انقلاب های علمی" را منتشر کرد. کوهنِ شمارة 2 نویسندة کتاب دیگری با همین عنوان است که ...اینکه هر دو کتاب یک نام دارند نمیتواند کاملا اتفاقی باشد، زیرا دیدگاههایی که بیان میکنند اغلب با هم همپوشانی دارند و در هر صورت، با واژههای یکسانی بیان میشوند. اما در جمعبندی بگویم که دغدغههای اصلیِ آنها، معمولا بسیار متفاوت است. آن گونه که منتقدان کوهن گزارش میکنند (که متأسفانه منبع اصلی آن نزد من موجود نیست)، کوهن شمارة 2 به نظر می رسد نکاتی را بیان کرده است که جنبههای اساسی موضع کوهن شمارة 1 را تخریب کرده است.»[2]
اما آیا این سوء استفاده از واژهها نیست؟ آیا این کتاب متضمن دیدگاههایی قیاسناپذیر است یا یک فلسفة ناسازگار؟
این مطلب مرا به یاد یک نمونة دیگر از بورگس میاندازد. "پیر منارد، نویسندة دن کیشوت[3]."
داستان در مورد دو نویسنده است. بورگس نویسندة خیالی دیگری را ترسیم میکند به نام پیر منارد، که تقریبا سیصد سال بعد از سروانتس، مجددا بخشهای دنکیشوت را کلمه به کلمه تکرار (یا بازنویسی) میکند.» بورگس هشدار میدهد:
«کسانی که گمان کردهاند منارد عمرش را صرف نوشتن نوشتن یک دن کیشوت جدید کرده است، یادگار برجستة او را دستکم گرفتهاند. مونارد نمیخواست که دن کیشوت دیگری بنویسد که مطمئنا به اندازه کافی آسان است. او میخواست همین دن کیشوت را تصنیف کند. به طور قطع نیازی به ذکر این نکته نیست که هدف او هرگز رونویسی مکانیکی از متن اصلی نیست؛ او قصد کپی کردن آن را نداشت. قصد تحسینبرانگیزش این بود که صفحههایی را بنویسد که –کلمه به کلمه- با کار سروانتس همخوانی داشته باشد.»
منارد درگیر پروژه میشود:
«او تصمیم داشت از آن پوچی و بطالتی استقبال کند که در کمین تمام آثار بشری است؛ او وظیفهای بینهایت پیچیده بر عهده گرفت، کاری که از همان ابتدا بیهوده بود. او تمام وسواس خود را و شبهایش را که با دود چراغ روشن بود به تکرار یک کتاب به زبانی بیگانه اختصاص داد که در گذشته وجود داشته است. پیشنویسهایش بیپایان بود؛ او با سماجت تصحیح میکرد و هزاران صفحه دستنویس را پاره کرد تا هیچ کس از آنها باخبر نشود.»[4]
اما آن یک نکته:
ارول موریس در مقایسه کوهن با منارد، از بطالتی خبر می دهد که سرنوشت محتوم تمام جهانبینیهای بشری است. غرب با توجه به سرنوشت جهانبینیهای بشری، به پوچی و نهیلیسم دعوت می کند و شرق به سکوت و حیرت و خضوع در برابر هستی.
[1]The Library of Babel
[2] Kuhn, “Reflections on My Critics,” pp. 123–24.
فریمن دایسون، فیزیکدان نظری در موسسة مطالعات پیشرفته، می نویسد: "چند سال پیش به طور اتفاقی در کنفرانسی علمی با کوهن دیدار کردم و به او در مورد مهملاتی که به نام او رواج یافته است، شکایت کردم. او با عصبانیت واکنش نشان داد. با صدای بلند که همه میتوانستند در سالن آن را بشنوند، فریاد زد: «باید بفهمید که من کوهنی نیستم.»
Dyson, The Sun, the Genome, the Internet (1999), p. 13.
[3] Pierre Menard, Author of the Quixote