معنای سخن دیوانهای که ادعا کرد: "خدا مرده است"
نیچه "در چنین گفت زرتشت" این سخن را که خدا مرده است از قول یک دیوانة فانوس به دست بیان میکند. او این سخن را در جاهای دیگر نیز تکرار میکند. این سخن نیچه که در سیاقی شاعرانه و پرابهام بیان شده است در فلسفة مادی غرب مورد استقبال قرار گرفته است و مدام تکرار شده است.
مرگ خدا چند معنا میتواند داشته باشد: (این چند معنا ممکن است ابعاد مختلف سخن نیچه را نشان دهند.)
1- رایجترین معنای مرگ خدا این دیدگاه مسیحی است که خدا (برای نجات انسان از گناه نخستین) با حلول در بدن مسیح در زمین رنج کشید و به صلیب کشیده شد.
با اینکه نیچه منتقد اخلاق مسیحی است، اما دیدگاه مرگ خدا و ظهور ابرانسان میتواند قرائتی مدرن از آموزة نجات مسیحیت باشد. مرگ خدا در برخی از اسطورههای دیگر نیز مطرح است. اما چنین ادعایی ماهیتی فلسفی ندارد و از نظر منطقی مفهوم مرگ با مفهوم خدا (که بنابر تعریف مطلق است و نامیرا) قابل جمع نیست.
2- اگر مرگ خدا به معنای عدم وجود خدا باشد، این سخن نیز جدید نیست و دیدگاهی الحادی است که همیشه در برابر خداباوری مطرح بوده است.
3- مرگ خدا میتواند به این معنا باشد که انسان مدرن انسانی بیخداست و در زندگی مدرن خدا را فراموش کرده است.
اما این ادعا نیز ماهیتی فلسفی ندارد و گزارشی تاریخی در مورد یک دورة خاص از زندگی انسان است که برای اثبات آن نیاز به مطالعات اجتماعی و تجربی است. نیچه در هیچ یک از آثار خود شواهد تجربی و آماری این ادعای خود را بیان نمیکند. طرفداران او نیز اغلب به پیروی از او به جای بیان شواهد و دلایل این ادعا تلاش میکنند با بیانهایی خطابی و تلقینی مخاطب را با خود همراه کنند او را قانع کنند که دوران ایمان گذشته است. اما آنها توضیح نمیدهند که اگر ایمانی وجود ندارد پس این همه آثار الحادی برای تغییر عقیدة چه کسانی تولید میشود؟
4- گاهی مرگ خدا به معنای مرگ بر خداست و بسیاری از کسانی که از مرگ خدا سخن میگویند با این عبارت دشمنی خود با چنین وجودی را ابراز میکنند. این دشمنی یک احساس شخصی است و نمیتواند یک دیدگاه فلسفی باشد. با این حال این احساس شخصی ریشة بسیاری از مکاتب مادی و نسبیگراست. نیگل در این خصوص مینویسد:
" در روزگار و دوران کنونی این اندیشه که نسبت بین ذهن و جهان بنیادی است بسیاری را عصبانی میکند. از نظر من این بازتابی از ترس از دین است ... خود من به شدت گرفتار چنین ترسی هستم و دوست دارم الحاد درست باشد ... مطلب فقط این نیست که چون به خدا باور ندارم به طور طبیعی آرزو میکنم که باورم درست باشد. مطلب این است که من آرزو میکنم خدایی نباشد! من نمیخواهم خدایی وجود داشته باشد. نمیخواهم جهان این گونه باشد."
Nagel,Thomas, 1997, The Last Word Oxford, Oxford University press.p 131
انگیزة این خصومت را میتوان از متفکرینی مانند مارکس، فروید و فوکو پرسید که از نقش ثروت، شهوت و قدرت در تشکیل باورهای بشر بحث کردهاند. اما بهترین نقد این است که دو جهان را فرض کنیم که یکی بدون خدا و یکی دارای علم مطلق و خیر مطلق و ... است. یک سوال این است که از نظر منطقی کدام یک از این دو جهان امکان تحقق و ماندگاری دارند؟ پرسش دیگر این است که کدام یک از این دو جهان ارزش بیشتری دارند؟ اگر به انتخاب ما بود کدام جهان را انتخاب می کردیم؟
چگونه میتوان تصور کرد انسانی دانش و خیر و زیبایی را ارزشمند بداند و با صراحت بگوید من نمیخواهم در جهان دانش و خیر و زیبایی مطلق باشد؟
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد