بزرگترین خطای آموزش فلسفه
فیلسوفان بزرگ قصد دارند با انگشت اشاره حقیقتی را به ما نشان دهند و اگر ما فقط به انگشت اشارة آنها توجه کنیم هیچگاه آن حقیقت را نخواهیم دید. اکنون بیشتر پژوهشها در حوزة فلسفه در خصوص انگشت اشاره است. به عنوان نمونه پرسشهای افلاطون و ارسطو ... پرسشهایی فلسفی است. اینکه صدق چیست و چه نسبتی با شناخت دارد یک پرسش فلسفی است که افلاطون از ما میخواهد در این خصوص فکر کنیم. اما گروههای فلسفه بیشتر به پرسشهایی توجه دارند که ماهیتی فلسفی ندارند و با روش فلسفی نمیتوان به آنها پاسخ داد. مانند اینکه نظر خود افلاطون چیست و این نظر در کدام کتاب مطرح شده و آیا نظر او در طول زندگی تغییر کرده یا خیر و بیگانة آتنی کیست و نظرش چیست و اصطلاحی که او به کار میبرد در یونان قدیم چند معنا داشت و اکنون چه معنایی دارد و آیا دکارت در نظر خود تحت تأثیر افلاطون است و پرسشهای مشابهی که تقریبا بینهایت هستند و در مورد سایر فیلسوفان نیز میتوان مطرح کرد و با روش فلسفی نمیتوان پاسخی برای آنها یافت و با سایر روشها نیز پاسخی قاطع ندارند و مشغول کردن ذهن دانشجویان به این مسائل آنها را از مسائل اصلی فلسفی دور میکند و ذهن آنها را آشفته و شخصیت آنها را تکهپاره میکند.
نقد این روش آموزشی بهترین خدمت به فلسفه است. البته پارادایم حاکم بر فلسفه چنین نقدی را با عنوان ضدیت با عقل معرفی میکند. اما مساوی دانستن این فلسفه با عقل خطایی بزرگ و اهانت به گروههای علمی متعددی است که جدای از این فلسفه ( نه جدای از عقل) در مرزهای علم و دانش در حال پیشرفت هستند.
در زمان سقراط سوفیست به معنای حکیم بود. اما بیشتر کسانی که خود را سوفیست مینامیدند دشمنان حکمت و حقیقت بودند. سقراط برای اینکه راه خود را از این جریانِ ضد عقل جدا کند، به جای اینکه خود را سوفیست یا حکیم بنامد، خود را فیلسوف نامید که به معنای دوستدار حکمت بود. بعد از سقراط واژة سوفیسم معنایی منفی یافت و بر سفسطه و استفادة ابزاری از عقل اطلاق شد و در عوض واژة فلسفه رایج شد که بر هر گونه جستجویِ عقلانیِ حقایق بنیادین دلالت میکرد. بعد از آن دیگر نام فلسفه عوض نشد. نه به دلیل اینکه سوفیستها نبودند. بلکه به این دلیل که دیگر سقراطی نبود.