بسمه تعالی
با سلام خدمت استاد بزرگوار جناب آقای دکتر صادقی
مدتی است مقالات و کتابهای شما را دنبال میکنم .
هنگام خواندن کتاب رئالیسم و نیهیلیسم به تقارن های جالبی بین آثار شما و برخی متفکران دیگر برخوردم که به نظرم مشاهده این همه شباهت برای خودتان هم جالب باشد:
1.فیلسوف و متکلم معاصر به نام اسپامان(robert spaemann) در رد ایدئالیسم دقیقا به امر خلقت در جهانبینی دینی استناد میکند. نقد اسپامان از ایدئالیسم و نقد او از ماتریالیسم مبتنی بر فرض نظریه خلقت در مسیحیت و واقع گرایی ناشی از آن است.نظر ایدئالیستی مخالف رئالیسم فلسفه مسیحی است، چرا که در فلسفه مسیحی ، جهان نسخه یا روگرفتی از ایده ها نیست بلکه مخلوق خداست. نقد او از ماتریالیسم نیز بر همین مبناست.
Robert Spaemann s philosophy of the human person, Zaborowski Holger,Oxford University press,2010.p.13.
2.ژاک لوک ماریون هم پدیدارشناس و متکلم دیگری از شاگردان لویناس است و ایدئالیسم را دست در دست کبر و رعونت میبیند و تحلیل های بسیار عالی در این زمینه دارد که عمدتا از کتاب ذیل نقل میکنم:
Interpreting excess , shane mackinlay, Fordham university press, 2010.
ماریون بر داده شده بودن (givenness of phenomena) پدیده ها به جای آنکه فاعل شناسا افق دید یا محدودیتهای خود را بر آن تحمیل کند، تاکید مینماید. همانطور که میدانیم دکارت در جستجوی یافتن مبنایی محکم برای شناخت، دریافت که تنها چیزی که می تواند از آن مطمئن باشد اندیشه خودش است.( می اندیشم پس هستم). از آن پس وجود همه موجودات بر این امر مترتب شدکه آنها چگونه توسط من شناخته می شوند.( به جای اینکه آنچنانکه فی نفسه هستند در نظر گرفته شوند). و اولویت متافیزیک از وجود به اندیشه منتقل شد. همه موجودات نه آنگونه که هستند بلکه آنگونه که شناخته می شوند یا قابل شناختند، در نظر گرفته شدند، بعلاوه از آنجا که وجود این موضوعات شناخت متکی بر وجود پیشین من میباشند، این من به عنوان مبنا یا زمینه همه انواع دیگر موجودات قرار گرفت، یعنی وجودی عالی که نه تنها اولویت و برتری دارد بلکه صاحب اعتباری گردید که سابقا به خداوند نسبت داده میشد.
این محدود کردن پدیده ها از آشکار شدن آنچنانکه هستند، توسط لایب نیتس و کانت هم ادامه یافت. کانت این امر را به اوج خود رساند و گفت نه تنها همه شناخت باید بر اساس مقولات فاهمه فاعل شناسا شکل بگیرد بلکه اساسا خود امکانت وجود چیزها بر اساس شرایط صوری تجربه برای یک فاعل شناسا مشخص می گردد. بنابراین ، نزد کانت امکان وجود پدیده ها نه از سوی خودشان بلکه از شرایط تجربه برای یک فاعل شناسا و توسط او معین می گردد.
ماریون از همان آثار نخستین خود از فروکاستن پدیده ها انتقاد می گرد و به فرارفتن آنها از محدودیتهایی که توسط فاعل شناسا بر آنها تحمیل شده است تاکید می کرد. به همین دلیل در کتاب بتها و نشانه ها(idols and icons) می گوید که چگونه پدیده هایی مانند نشانه ها(آیات)، هدایا، صورت و چهره انسانها، عشق، و بالاتر از همه خداوند بر هر محدودیت تصوری فائق میآیند و خود را از فاصله ای عرضه می دارند که استقلال اساسی شان از فاعل شناسا را تضمین می کند.
ماریون از شعار هوسرل برای رفتن به سوی خود اشیا به گرمی استقبال می کند، اما این خواست هوسرل را با شرایط و محدودیتهایی که او بر پدیده ها تحمیل می کند در مسیر نادرستی می یابد. به نظر ماریون هوسرل هم خط فکری دکارت و کانت را دنبال کرد. او پدیده ها را به ابژه های برساخته شده تحت محدودیتهایی که توسط یک سوژه بر آن دیکته شده بود، فروکاست، و اینگونه از رفتن به سوی خود چیزها بازماند. هایدگر هم همه چیز را در ذیل افق دازاین در می آورد و می گوید" جهان یک ویژگی خود دازاین است".(BT18,121/88)
اما نزد ماریون فاعل شناسا دیگر یک من غالب نیست که پدیده ها را می سازد، بلکه پدیده ها را آنچنانکه هستند می پذیرد. سوژه ی ماریون یک شاهد(the witness) یا یک دریافت کننده(receiver) است. چنین دریافت کنند ه ای دیگر به هیچ وجه ادعای مالکیت یا تولید پدیده ها را ندارد. او مانند یک فضای پاکیزه ای می ماند که امر داده شده(the given) می تواند خودش را درآنجا آشکار سازد.
در پایان سوالی از محضرتان داشتم. من با فلسفه تحلیلی چندان آشنایی ندارم. با خواندن کتاب شما این سوال برایم ایجاد شد که چگونه فیلسوفی چون فیومرتون شکاکیت را جایز میداند و آیا این امر با دستگاه معرفت شناسی مبناگروی او سازگار است؟
چگونه می توان از عهده نقد شکاکیت برآمد و آثار خوب در این زمینه چه هستند؟
ممنون از شما
پاسخ:
به نام خدا
جناب آقای حسینی
با سپاس از لطف شما
در مورد فیومرتن اخیرا مطالعه ای نداشته ام و نمی توانم نظری بدهم.
اما
در مورد گذر از شک به نظرم مبناگرایی این قابلیت را دارد که از شک گذر کند
اما مبناگرایی در فلسفه تحلیلی این قابلیت را ندارد
چون معرفت شناسی را جدای از وجود شناسی دنبال می کند
به نظر می رسد
اصالت وجود می تواند بستر وجودشناختی مورد نیاز را فراهم کند.
البته در این بحث بین شکاکیت و نسبی گرایی تمایز است.
نسبی گرایی نوعی ایدئولوژی است که با تکیه به شکاکیت به اومانیسم ختم می شود.
هر چند جمع بین این مبنا و این نتیجه نا همگون است.
چون انسانی که گرفتار شک است نمی تواند محور جهان هستی باشد.
همان گونه که انسانی که صرفا بخشی از جهان ماده است نمی تواند اصالت و
شرافتی نسبت به سایر مواد داشته باشد.
اما به هر حال در فلسفه غرب هم بین شکاکیت و نسبی گرایی جمع شده است و هم
بین ماتریالیسم و اومانیسم.
به گمان بنده
همان گونه که ماتریالیسم صورتی نظری از بت پرستی است که ماده را به عنوان
اصل و منشا وجود انسان معرفی می کند
به نظر می رسد اومانیسم نیز در برابر محوریت خداوند متعال بدیلی فرعونی
را مطرح می کند.
امیدوارم خداوند متعال توفیق دهد در جهت اعتلای کلمه توحید گام برداریم
دعا بفرمایید.