هنگامِ من (حج 3)
هنگامِ من
پیش از آمدن فکر میکردی مدتهاست از او جدا شدهای و او دیگر تو را با این بار گناه نمی پذیرد. اما در نگاه اول ناگهان در بین موجی از جمعیت یک نفر با صدایی آشنا، تو را با نام کوچک صدا میکند. در آن لحظه او را میبینی و او نیز تو را. با همة فاصلهای که از او گرفتهای هنوز او را از نزدیک میشناسی و او نیز تو را. او که در تمام لحظاتی که به او توجه نداشتی، حتی یک لحظه هم تو را فراموش نکرد و اکنون نیز منتظر بازگشت توست. از برق نگاه آن آشنا در بیابان دل بارانی از نور می بارد. برای یک لحظه همة سروده هایی که لحظة وصال را توصیف می کنند، از ذهنت عبور می کند: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است.» آلایش روان رفته و چه فرجام خوشی! دیگر خواب و خیالی نیست. رؤیازدگی شکست. زمان پرپر شد. از باغ دیرین، عطری به چشم نشست. در این سپیده دم بر برگهای دل، شبنم باریده و زمردی زلال و سبز غنچه زده است.
پس از لحظه های درازی که در مرداب فراموشی گرفتار بودم
«سایة دستی روی وجودم افتاد.
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.»
اکنون رو به سوی تو دارم و در تو جاری ام. با طلوع این صبح یک بار دیگر به خاک آمدم و بنده شدم. «تو را دیدم از تنگنای زمان رها شدم. تو را دیدم، شور عدم در من جان گرفت. هستی، بدون تو چه ترس انگیز است: بدون تو همه جا تهی و پر از سیاهی،[1] نه نسیمی و نه ستاره ای، فقط تاریکی و بی هودگی، پیچک غم و هرزگی. اگر طواف و گردش با تو نبود نه «هستی بود و زمزمه ای»، نه «لب بود و نیایشی»، نه «نماز و نه محرابی» و نه «من بود و مایی». اینک که هوشیارِ تو هستم و از تو پرم، هنگام من است. «نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.» تا خودم را در تو بیابم. سهم من از هستی با توست. بدون طواف، فقط تو می مانی. طواف، هنگامِ بودن من است و سهم من از هستی.
«آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن.
باشد که فراگیرد هستی ما را، اگر نقشی ننشیند در ما.»