آشنای دور (حج 2)
«من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.» (سهراب)
اینجا خانة یک آشنایِ دور است. این اولین احساسی است که هنگام دیدن کعبه، تمام وجود تو را آرام میکند. یک نفر در این خانه هست که با تمام اهل طواف آشناست. زائری میگفت مثل این است که به خانة پدربزرگت برگشتهای[1]. میخواست بگوید صاحب این خانه فقط آشنا نیست. بزرگ هم هست. بی تابی دل قبل از رسیدن به کعبه از عطش آشنایی است. اینجا ابری از تجلی می بارد. «باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.» اینجا آسمان سفرة دلش را باز می کند و آن آشنای دور را می توان از نزدیک دید. فضای اطراف کعبه هوایی سبک دارد و تو را جانی دوباره می بخشد. انگار یک عمر دیگر در همین هوا تنفس کردهای و الان هم برگشتهای تا برای همیشه بمانی.[2]
پیش از آمدن فکر میکردی مدتهاست از او جدا شدهای و او دیگر تو را با این بار گناه نمی پذیرد. اما در نگاه اول ناگهان در بین موجی از جمعیت یک نفر تو را با نام کوچک صدا میکند. در آن لحظه او را میبینی و او نیز تو را. با همة فاصلهای که از او گرفتهای هنوز او را از نزدیک میشناسی و او نیز تو را. او که در تمام لحظاتی که به او توجه نداشتی، حتی یک لحظه هم تو را فراموش نکرد و اکنون نیز منتظر بازگشت توست. ناگهان از برق نگاه او در بیابان دل بارانی از نور می بارد. . آلایش روان رفته بود. فرجامی خوش بود. دیگر خواب و خیالی نبود. رؤیازدگی شکست. زمان پرپر شد. از باغ دیرین، عطری به چشم نشست. در سپیده دم بر برگهای گل شبنم بارید.
پس از لحظه های درازی که در مرداب فراموشی گرفتار بودم
«سایة دستی روی وجودم افتاد.
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.»
«من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است.» اکنون رو به سوی تو دارم و در تو جاری ام. یک بار دیگر به خاک آمدم و بنده شدم. «تو را دیدم از تنگنای زمان رها شدم. تو را دیدم، شور عدم در من جان گرفت. هستی، بدون تو چه ترس انگیز بود. بدون تو همه جا تهی بود و پر از سیاهی. نه نسیمی و نه ستاره ای. فقط تاریکی و بی هودگی. پیچک غم بود و هرزگی. نه «هستی بود و زمزمه ای» نه «لب بود و نیایشی» نه «نماز و نه محرابی» و نه «من بود و مایی». اینک که هوشیارِ تو هستم و از تو پرم، هنگام من است. «نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.» تا خودم را در تو بیابم. سهم من از هستی با توست. بدون تو، فقط تو می مانی.
«آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن.
باشد که فراگیرد هستی ما را، اگر نقشی ننشیند در ما.»
[1] . امام صادق علیهالسلام: قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْخَلْقُ عِیَالِی فَأَحَبُّهُمْ إِلَیَّ أَلْطَفُهُمْ بِهِمْ وَ أَسْعَاهُمْ فِی حَوَائِجِهِمْ. (الکافی، ج2، 199)
خداوند عزوجل می فرمایند مردم مانند خانوادة من هستند. پس کسی را بیشتر دوست دارم که به آنها محبت بیشتری دارد و در رفع نیازهای آنها کوشاتر است.
[2] انا لله و انا الیه راجعون.
ما از خداییم و به خدا بر می گردیم.