نسبت فلسفه و علم
فلسفة علم عنوانی است که از ترکیب عقل فلسفی با علم تجربی ساخته شده است. این عنوان هم به جایگاه عقل در شناخت تجربی اشاره دارد و هم به نقشی که فلسفه در تاریخ معرفت بشری بر عهده داشته است. نیاز تجربه و عقل به یکدیگر متقابل است و این دو و محتوای حاصل از آنها در تفاهم و ترابط با یکدیگر رشد خواهند کرد. بین عقل و تجربه داد و ستدی مستمر بر قرار است و تحقق هر معرفتی تنها با همراهی و همزبانی این دو امکانپذیر است. علوم تجربی نیز بدون تأمل عقلی نه امکان تحقق دارند و نه امکان پیشرفت. اما در این بحث نباید عقل را با فلسفه برابر دانست. عقل مانند تجربه منبعی معرفتی است که همة انسانها به طور متعارف از آن برخوردار هستند و خاص به فیلسوفان نیست. دانشمندان در جایی که به مبانی عقلی نیاز دارند از عقلی که این مبانی را تولید کند برخوردار هستند و در استفادة از این مبانی منتظر امضای فیلسوفان نمیمانند.
فلسفه با اینکه در مقام تعریف ممکن است به مجموعهای کامل و صادق از اصول عقلی اشاره داشته باشد اما در مقام عمل از چنین موهبتی برخوردار نیست. اینکه گفته شده علم به فلسفه نیازمند است، اغلب به این معناست که عقل و اصول عقلی در تدوین علوم تجربی نقشی اساسی دارند و هرگز معنایش این نیست که شاخة فلسفه ریشه و مبنای هر شناختی است. این تصور که فلسفه بر بام جهان دانش ایستاده و محتوای همة رشتهها را تأمین میکند، اغراقآمیز است. البته فلسفه برای بازگو کردن نقش عقل در شناخت تجربی زبانی غنی در اختیار دارد و این زبان با اینکه به طور مستقیم دانستههای تجربی را افزایش نمیدهد، اما آنها را نظم میبخشد و به آنها جهت میدهد. اگر جایگاه شاخة فلسفه در منظومة معارف بشری به درستی تعریف نشود و سمت و سوی آن با توجه به یافتههای علوم تجربی تنظیم نشود، ممکن است به بیراهه رود و حتی در برابر علم قرار گیرد. در چنین وضعیتی دیگر نمیتوان فلسفه را معادل با عقل دانست و نقد چنین فلسفهای عین دفاع از عقل است.پل تاگارت در خصوص نسبت علم و فلسفه مینویسد: «تصور برخی از فلاسفه از خود این است که بر بام علوم ایستادهاند و با تکیه بر تأمل پیشین آشفتگیهای مفهومی را که در علوم ایجاد میشود نقادی میکنند. برخی دیگر فلسفه را متکفل رفتگری و عملگی جهت نظافت زبالههایی میدانند که در جادة پیشرفت علم باقی مانده است. دیدگاه خود من این است که تعامل بین فلسفه و علم بسیار مستحکمتر از آن چیزی است که هر یک از این دو دیدگاهِ رایج به تصویر میکشند.» تاگارت در ادامه توضیح میدهد که کلنگری و عمومیتی که بر نگاه فلسفی حاکم است به فلسفة علم این امکان را میدهد که در مباحث بینرشتهای توصیههایی کاربردی داشته باشد. در بحث از شناخت علمی نیز کارکرد اندیشة فلسفی صرفا توصیفی نیست و ماهیتی هنجاری نیز دارد. فلسفة علم توصیههایی روششناختی دارد که عمل به آن در بهبود کارکرد مغز و قوای شناختی مؤثر است.
اما تعامل بین علم و فلسفه در صورتی امکان میپذیرد که فلسفة علم به یافتههای تجربی نیز اعتماد داشته باشد و از آنها در جهت ارتقای شناخت فلسفی کمک بگیرد. در غیر این صورت فلسفه به بیراهه میرود و دچار انحطاط خواهد شد. دیدیم که در فلسفة علم غرب نگاهی نسبیگرایانه غلبه دارد که چون نقش تجربة حسی در تولید شناخت علمی را تضعیف یا حتی انکار میکند، فلسفه را در برابر علوم تجربی قرار میدهد. تردید در خصوص نقش تجربة حسی در توجیه و تأیید قوانین علمی با نقد هیوم بر روش استقرا آغاز شد و محصول آن انقلاب کوپرنیکی کانت شد که قوانین طبیعت را محصول فعالیت ذهن دانست. هیوم نه تنها روش قیاس را همانگویی و تکرار مکررات نامید، بلکه حتی روش استقرا را نیز فاقد اعتبار دانست. راسل زمانی گفته بود اگر مسئلة هیوم حل نشود، تفاوتی بین جنون و عقل نمیماند و دیوانگان تنها به دلیل آنکه در اقلیت هستند محکوم میشوند.اما آیا میتوان ادعا کرد که اگر فلسفه نتواند از اعتبار روش استقرا دفاع کند اعتبار علم مخدوش خواهد شد؟آیا اعتبار علم ناشی از تأیید و امضای فیلسوفان است تا با تردید آنها این اعتبار متزلزل شود؟ واقعیت این است که تمام اعتبار علم ناشی از موفقیتهای دانشمندان در حوزههایی مانند فناوری و بهداشت است و ناکامی فیلسوفان تجربی در دفاع از روش استقرا مشکل فلسفة آنهاست نه مشکل علم.
از نظر تاریخی نیز ناکامی فلسفة تجربی در دفاع از روش علم تأثیر چندانی در رفتار و نگرش دانشمندان نسبت به تولیدات علمی نداشت و مشکل داخلی فلسفة تجربی تلقی شد. چند قرن است که دلایل فیلسوفان تجربی برای تردید در اعتبار روش علمی گوش آدم و عالم را کر کرده است و با این حال دانشمندان حتی برای لحظهای در استفاده از این روش درنگ نکردهاند. این واقعیت دلیل تاریخی مستحکمی است که نشان میدهد علم مدرن آنگونه هم که ادعا شده وامدار فلسفه نیست و مسیر این دو از یکدیگر جداست. به تعبیر یکی از فیلسوفان معاصر روش استقرا در حالی که مایة مباهات علم بوده مایة رسوایی فلسفه شده است. در واقع اعتبار و شهرت فلسفة تجربی نیز تا حدود زیادی ناشی از همین وصف تجربی است، که به خطا این فلسفه را مدافع علوم تجربی و مخالفین آن را به عنوان مخالفین علوم تجربی معرفی میکند. در حالی که مضمون این فلسفه شک را به روش تجربی نیز تعمیم میدهد و مخالفت با آن عین دفاع از علم و عقل است.
شک و تردید در خصوص روش تجربی بر فلسفة علم معاصر نیز سایه افکنده است و فیلسوفان معاصر نیز در خصوص جایگاه تجربة حسی در تولید شناخت علمی تردید دارند و برای این تردید مبانی جدیدی طرح کردهاند. کواین و دوهم در کلگرایی خود زمانی که ادعا میکنند یک تجربة حسی در برابر مجموعه یا شبکهای از نظریهها قرار میگیرد و خود تجربه این حق و قابلیت را ندارد که نظریهای را که قرار است تأیید یا تضعیف کند مشخص کند، همپل در پارادکس تأیید زمانی که ادعا میکند هر تجربهای میتواند هر نظریهای را تأیید کند، گودمن زمانی که در معمای جدید استقرا به نتیجة مشابهی میرسد و در نهایت با تمسک به نامگرایی همة مفاهیم علمی را ساختگی و قراردادی میداند، پوپر زمانی که تجربه را حاصل نظریه میداند، تامس کوهن زمانی که تجربه را تابع پارادایمی میداند که به توافق جمعی تکیه دارد و حتی طبیعتگرایان زمانی که بحث از علت باور به قوانین را جایگزین بحث از دلیل میکنند، همگی با هیوم در تضعیف جایگاه تجربه همراه میشوند و این بار البته سودای انقلاب کوپرنیکی جدیدی در سر دارند که به گونهای آزادی مطلق را تضمین کند که همة قوانین اعم از منطقی، ریاضی، اخلاقی و علمی به اختیار و رأی انسان انتخاب شوند و تعین یابند. چنین دیدگاههایی نه تنها در عقلانیت علم که در اصل وجود جهان خارج تردید دارند و انکار واقعگرایی که پوپر آن را «شایعترین بیماری شغلی فیلسوفان حرفهای»مینامد، نتیجة چنین تردیدی است. با این حال دانشمندان با کشف قوانینی که طبیعت بر انسان تحمیل میکند و با تدوین ضوابط و استانداردهای علمی که متضمن بایدها وضرورتهای حاصل از آن قوانین است، به گونهای عینی و مصداقی نشان میدهند که آزادی مطلق سرابی است که تا طبیعت و قوانین آن برقرار است کسی از آن سیراب نخواهد شد.